امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Balance

ˈbæləns ˈbæləns
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    balanced
  • شکل سوم:

    balanced
  • سوم‌شخص مفرد:

    balances
  • وجه وصفی حال:

    balancing
  • شکل جمع:

    balances

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable B2
تعادل، توازن (فکری یا جسمی)، تراز، موازنه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- Akbar kept his balance on the tightrope.
- اکبر تعادل خود را بر روی طناب کشیده حفظ کرد.
- to lose one's balance
- تعادل خود را از دست دادن
- The boxer kept his opponent off balance for the last two rounds.
- در دو راند آخر، مشت‌زن تعادل حریف خود را مختل کرد.
noun countable
ترازو، میزان، پارسنگ
- The symbol of justice holds a balance in one hand and a sword in the other.
- نماد عدالت در یک دست ترازو و در دست دیگر شمشیر دارد.
noun countable
(حسابداری) موازنه، موجودی، مانده، تتمه، بقیه، تتمه حساب
- You will receive the balance in cash.
- بقیه پول را نقدا دریافت خواهی کرد.
- How much is the balance of my account?
- موجودی حساب من چقدر است؟
- the balance ot the loan
- تتمه‌ی وام
- the balance of the week
- بقیه‌ی هفته
verb - transitive
برابرکردن، موازنه کردن، متعادل کردن
- Supply and demand should be balanced.
- عرضه و تقاضا باید متعادل باشند.
verb - transitive
مقایسه کردن، سنجیدن، وزن کردن، در ترازو سنجیدن
verb - transitive
(حسابداری) موازنه کردن، تسویه حساب کردن، تراز کردن، بالانس زدن
- to balance the books of a company
- دفاتر یک شرکت را موازنه کردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد balance

  1. noun equilibrium
    Synonyms:
    antithesis correspondence counterbalance equity equivalence evenness even-steven hang harmony parity proportion stasis symmetry tension
    Antonyms:
    disproportion imbalance instability
  1. noun composure
    Synonyms:
    equanimity poise self-control self-possession stability steadfastness
    Antonyms:
    imbalance noncomposure
  1. noun money remaining in account
    Synonyms:
    difference dividend excess profit remainder residue rest surplus
  1. verb make equal; cause to have equilibrium
    Synonyms:
    accord adjust attune cancel collate come out come out even compensate correspond counteract counterbalance equalize equate even harmonize level make up for match neutralize nullify offset oppose pair off parallel poise readjust redeem set square stabilize steady tie weigh
    Antonyms:
    disproportion overbalance unbalance
  1. verb compare
    Synonyms:
    assess consider deliberate estimate evaluate weigh
    Antonyms:
    unbalance
  1. verb make equal numerically
    Synonyms:
    adjust audit calculate compute count enumerate equate estimate figure settle square sum up tally total
    Antonyms:
    unbalance

Collocations

  • balance due

    جمع حساب بدهکار تراز، بدهی

  • hold the balance of power

    در موقعیت شاهین ترازو بودن، موازنه‌ی قوا را در اختیار داشتن، موازنه‌ی (تعادل) قدرت را حفظ کردن

  • on balance

    با در نظر گرفتن همه‌ی جوانب، به هر حال

Idioms

  • balance out

    مساوی بودن، یکدیگر را خنثی کردن، سر به سر شدن

ارجاع به لغت balance

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «balance» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/balance

لغات نزدیک balance

پیشنهاد بهبود معانی