امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Bitch

bɪtʃ bɪtʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bitched
  • شکل سوم:

    bitched
  • سوم‌شخص مفرد:

    bitches
  • وجه وصفی حال:

    bitching
  • شکل جمع:

    bitches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
جانورشناسی سگ ماده، ماده‌سگ

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- I took my bitch to the dog park so she could socialize with other dogs.
- سگ ماده‌ام را به پارک سگ بردم تا بتواند با سگ‌های دیگر معاشرت کند.
- The bitch wagged her tail excitedly.
- ماده‌سگ با هیجان دمش را تکان داد.
noun countable informal
ناپسند (زن) هرزه، فاحشه، جنده
- It was clear that the two women had a deep-rooted rivalry, as they constantly referred to each other as bitches.
- واضح بود که این دو زن رقابت عمیقی با یکدیگر داشتند زیرا آن‌ها دائماً یکدیگر را هرزه خطاب می‌کردند.
- The boss was notorious for belittling his female employees, often calling them bitches during meetings.
- رئیس به خاطر تحقیر کارمندان زن خود بدنام بود و اغلب در جلسات آن‌ها را هرزه خطاب می‌کرد.
noun countable informal
زن سلیطه، زن بدخواه، زن کینه‌توز
- Don't let her sweet smile fool you, she can be a real bitch when she wants to be.
- اجازه نده لبخند شیرینش تو رو گول بزنه، اون وقتی بخواد می‌تونه یه زن سلیطه‌ی عوضی واقعی باشه.
- I can't believe she called me a bitch just because I disagreed with her.
- نمی‌تونم باور کنم که اون من رو یه زن بدخواه خطاب کرد فقط به این دلیل که باهاش مخالف بودم.
noun informal
هر چیز دشوار یا ناخوشایند
- The traffic in the city is a bitch.
- ترافیک توی شهر یه چیز ناخوشاینده.
- Cleaning the house is a bitch!
- تمیز کردن خونه دشواره!
noun informal
گله، غر، شکایت
- His constant bitch was starting to bring down the morale of the entire group.
- گله‌ی همیشگی او داشت روحیه‌ی کل گروه را پایین می‌آورد.
- The team meeting turned into a session of bitch, with everyone voicing their dissatisfaction with the new project.
- جلسه‌ی تیم به جلسه‌ی غز تبدیل شد. همه نارضایتی خود را از پروژه‌ی جدید ابراز کردند.
noun countable informal
مطیع، نوکر (شخص)
- He thinks he can control everyone like they're his bitches.
- اون فکر می‌کنه که می‌تونه همه رو مثل نوکرهاش کنترل کنه.
- She was tired of being treated like a bitch.
- اون از اینکه با او مثل یه مطیع رفتار بشه، خسته شده بود.
verb - intransitive informal
غر زدن، گله کردن، شکایت کردن
- He is always bitching about the weather.
- او همیشه از هوای بد غر می‌زند.
verb - transitive informal
گند زدن، خراب کردن، تر زدن
- She was in such a rush to finish the project that she bitched the whole thing.
- اون برای تموم کردن پروژه اون‌قدر عجله داشت که همه چیز رو خراب کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bitch

  1. verb To express negative feelings, especially of dissatisfaction or resentment
    Synonyms: gripe, crab, grouse, beef, bellyache, complain, grouch, grump, whine, backbite, kick, squawk, holler
  2. noun A person (usually but not necessarily a woman) who is thoroughly disliked
    Synonyms: backbreaker, ballbuster
  3. noun Informal terms for objecting
    Synonyms: gripe, kick, beef, squawk

ارجاع به لغت bitch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bitch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bitch

لغات نزدیک bitch

پیشنهاد بهبود معانی