با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Bump

bʌmp bʌmp
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bumped
  • شکل سوم:

    bumped
  • سوم شخص مفرد:

    bumps
  • وجه وصفی حال:

    bumping
  • شکل جمع:

    bumps

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive adverb B2
دست‌انداز جاده، ضربت، ضربت حاصله در اثر تکان سخت، برآمدگی، تکان سخت (در هواپیما و غیره)، تکان ناگهانی، ضربت (توأم با تکان) زدن
- Every time the car went over a bump...
- هر وقت ماشین از دست‌اندازی رد می‌شد...
- The freight cars came together with a bump.
- واگن‌های باری با تکان به هم خوردند.
- I bumped my head on the edge of the shelf again!
- دوباره سرم به لب تاقچه خورد!
- The boat gently bumped against the shore wall.
- زورق به آرامی به دیواره‌ی ساحلی خورد.
- The children went bumping down the stairway.
- بچه‌ها تلپ‌تلپ‌کنان از پلکان پایین می‌رفتند.
- The package slipped from his hand and fell with a bump.
- بسته از دستش لغزید و تلپی افتاد.
- His forehead has a bump the size of an egg.
- پیشانی او به اندازه‌ی یک تخم‌مرغ بالا آمده است.
- As a result of his fall, his head is full of bumps.
- در اثر افتادن سرش قلمبه‌قلمبه شده است.
- He was bumped from his job by a younger employee.
- او برکنار شد و یک کارمند جوان‌تر جای او را گرفت.
- He was bumped at the airport to make room for a general.
- در فرودگاه او را سوار نکردند و جایش را به یک ژنرال دادند.
- Demand has bumped up prices.
- تقاضا موجب بالا رفتن قیمت‌ها شده است.
- He bumped into the sideboard and broke the dishes.
- به قفسه خورد و ظرف‌ها را شکست.
- I bumped into my childhood friend in the street.
- در خیابان به دوست ایام کودکی خود برخورد کردم.
- In the story, she bumps off her husband and goes to Canada.
- در داستان شوهر خود را می‌کشد و به کانادا می‌رود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bump

  1. verb collide, hit, usually with sound
    Synonyms: bang, bounce, box, buck, bunt, butt, carom, clap, clatter, crack, crash, impinge, jar, jerk, jolt, jostle, jounce, knock, pat, plop, plunk, pound, punch, rap, rattle, shake, slam, slap, smack, smash into, strike, thud, thump, thunder, thwack, whack
  2. verb move over, dislodge
    Synonyms: budge, displace, remove, shift
  3. verb increment
    Synonyms: increase, raise, step up

Phrasal verbs

  • bump into

    (اتفاقی کسی را) دیدن، (اتفاقی به کسی) بر خوردن

  • bump off

    (عامیانه) کشتن، سر به نیست کردن، کلک کسی را کندن

  • bump up (the price of)

    (قیمت چیزی را) ناگهان و بسیار بالا بردن

  • bump up against

    (اتفاقاً به کسی) برخوردن، تصادفاً ملاقات کردن

Collocations

  • bump into

    (اتقاقی) برخورد کردن، تصادف کردن

ارجاع به لغت bump

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bump» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bump

لغات نزدیک bump

پیشنهاد بهبود معانی