با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Compass

ˈkʌmpəs ˈkʌmpəs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    compasses

توضیحات

این لغت در معنی «پرگار» به‌صورتِ جمع (compasses) می‌آید.

به قطب‌نمایِ زمین‌شناسی «کمپاس» (compass) گفته می‌شود.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
(وسیله‌ای که با استفاده از میدان مغناطیسیِ زمین جهت قطب شمال را نشان می‌دهد) قطب‌نما
- Mountaineers should be equipped with a map and compass.
- کوهنوردان باید به نقشه و قطب‌نما مجهز باشند.
- the points of the compass (= N., S., E., W., etc.)
- جهت‌های قطب‌نما (شمال و جنوب و شرق و غرب و غیره)
- He always carries a compass when he walks in the woods.
- او همیشه وقتی در جنگل قدم می‌زند، قطب‌نما همراه دارد.
- A compass shows you which direction is north.
- قطب‌نما به شما نشان می‌دهد که کدام جهت شمال است.
noun countable
(وسیله‌ای برای کشیدن دایره که در رسم فنی و کشیدن شکل‌های هندسی و نقشه‌کشی از آن استفاده می‌شود) پرگار
- A regular heptagon cannot be constructed accurately with only ruler and compass.
- نمی‌توان هفت‌ضلعی منظم را به‌طور دقیق فقط با خط‌کش و پرگار رسم کرد.
- You will need sharp scissors, a ruler, and a pair of compasses for making circles.
- برای رسم دایره به قیچی تیز، خط‌کش و پرگار نیاز خواهید داشت.
noun uncountable formal
محدوده، دامنه، حیطه، گستره، رِنج
- the compass of a singer’s voice
- محدوده‌ی صدای خواننده
- This topic falls beyond the compass of my research.
- این موضوع فراتر از گستره‌ی تحقیقات من است.
- These things are beyond the compass of the human mind.
- این چیزها از محدوده‌ی فکر بشر خارج است.
- The clarinet has a compass of three-and-a-half octaves.
- دامنه‌ی صدای کلارینت سه‌و‌نیم اکتاو است.
- Within the compass of a normal sized book such a comprehensive survey was not practicable.
- در محدوده‌ی کتابی با اندازه‌ی معمولی، چنین بررسی جامعی عملی نبود.
verb - transitive
قدیمی (علیه کسی) تدبیر کردن، نقشه‌ کشیدن، طرح‌ریزی کردن
- Persons who have compassed my destruction.
- افرادی که نقشه‌ی نابودی مرا کشیده‌اند.
- to compass a treacherous plan
- طرح‌ریزی کردن نقشه‌ای خائنانه
verb - transitive
احاطه کردن
- a lake compassed by mountains
- دریاچه‌ای که کوه‌ها آن را احاطه کرده‌اند
- An old stone wall compasses his home.
- یک دیوار سنگیِ قدیمی خانه‌اش را احاطه کرده است.
verb - transitive
قدیمی به هدف رسیدن، دست‌یافتن، به‌ دست آوردن، تحت مالکیت درآوردن
- to compass one's end
- به مقاصد خود دست یافتن
- He compassed a vast estate.
- او املاک وسیعی را تحت مالکیت درآورد.
verb - transitive
فهمیدن، درک کردن
- He could not compass the seriousness of the problem.
- او نمی‌توانست شدت و وخامت مشکل را درک کند.
- His mind could not compass the extent of the disaster
- ذهن او نمی‌توانست وسعت فاجعه را درک کند.
verb - transitive
قدیمی گرد چیزی چرخیدن، دور زدن
- It would take a week to compass his property on foot.
- یه هفته طول می‌کشه که با پای پیاده دور املاک و دارایی‌هاش بچرخیم.
- We compassed the earth.
- دور زمین چرخیدیم (=سفر کردیم).
adjective
خمیده، منحنی، انحنادار
- compass roof
- سقف منحنی
- a compass timber
- چوب خمیده
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد compass

  1. noun boundary, periphery
    Synonyms: ambit, area, bound, circle, circuit, circumference, circumscription, confines, domain, enclosure, environs, expanse, extent, field, limit, limitation, orbit, perimeter, precinct, purlieus, purview, radius, range, reach, realm, restriction, round, scope, sphere, stretch, sweep, zone
  2. verb enclose
    Synonyms: beset, besiege, blockade, circle, circumscribe, encircle, encompass, environ, gird, girdle, hem in, ring, round, surround
  3. verb achieve, get
    Synonyms: accomplish, annex, attain, bring about, effect, execute, fulfill, gain, have, land, obtain, perform, procure, realize, secure, win
    Antonyms: fail, lose

ارجاع به لغت compass

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «compass» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/compass

لغات نزدیک compass

پیشنهاد بهبود معانی