امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Compound

ˈkɑːmpaʊnd kəmˈpaʊnd ˈkɑmpɑʊnd ˈkɒmpaʊnd kəmˈpaʊnd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    compounded
  • شکل سوم:

    compounded
  • سوم‌شخص مفرد:

    compounds
  • وجه وصفی حال:

    compounding
  • شکل جمع:

    compounds

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun adjective adverb countable B2
مرکب، چند جزئی، جسم مرکب، لفظ مرکب، بلور دوتایی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
noun adjective adverb countable
محوطه، عرصه، حیاط، ترکیب، جسم مرکب
noun adjective adverb countable
ترکیب کردن، آمیختن
- to compound various elements
- عوامل مختلف را با هم ترکیب کردن
- a chemical compound
- ترکیب شیمیایی
- a compound of nationalism and expansionism
- آمیزه‌ای از میهن‌دوستی و توسعه‌طلبی
- A butterfly has compound eyes.
- پروانه دارای چشمان مرکب است.
- to compound a problem
- مسئله‌ای را بدتر کردن
- He compounded his misfortune by losing his car key.
- با گم کردن کلید ماشین، بدبیاری خود را تشدید کرد.
- Interest is compounded semiannually.
- بهره‌ی مرکب هر سال دو بار محاسبه می‌شود.
- compounded interest
- بهره‌ی مرکب، ربح مرکب
- The prison compound was surrounded by barbed wire.
- محوطه‌ی زندان با سیم خاردار محصور شده بود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد compound

  1. noun combination, mixture
    Synonyms:
    admixture aggregate alloy amalgam amalgamation blend combo commixture composite composition compost conglomerate fusion goulash medley mishmash soup stew synthesis union
  1. verb mix, combine
    Synonyms:
    admix amalgamate associate blend bracket coagment coalesce commingle commix concoct connect couple fuse immix intermingle join link make up meld mingle synthesize unite
    Antonyms:
    divide separate unmix
  1. verb make difficult; complicate
    Synonyms:
    add to aggravate augment confound confuse exacerbate extend heighten intensify magnify make complex make intricate multiply worsen
    Antonyms:
    better make easy uncomplicate

Collocations

  • be compounded of

    مرکب بودن از، متشکل بودن از، هم‌نهاد بودن

Idioms

  • compound a felony (or crime)

    حق‌السکوت گرفتن، (در مقابل رشوه) از تعقیب قانونی صرف‌نظر کردن

ارجاع به لغت compound

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «compound» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۷ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/compound

لغات نزدیک compound

پیشنهاد بهبود معانی