امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Enter

ˈent̬ər ˈentə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    entered
  • شکل سوم:

    entered
  • سوم‌شخص مفرد:

    enters
  • وجه وصفی حال:

    entering
  • شکل جمع:

    enters

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive A2
داخل شدن، وارد شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- Don't enter without permission!
- بدون اجازه تو نیا!
- Enter Romeo.
- رومئو داخل می‌شود.
- to enter into a conversation
- وارد صحبت شدن
verb - intransitive
گراییدن، پیوستن
- to enter into the priesthood
- وارد کار کشیشی شدن
verb - intransitive
دخیل بودن
- Many processes enter into the making of this product.
- فرایندهای زیادی در ساختن این فرآورده دخالت دارد.
- Many considerations entered into the framing of this document.
- ملاحظات زیادی در تدوین این سند دخیل بوده است.
verb - transitive
وارد شدن به
- They entered the room together.
- با هم داخل اتاق شدند.
- The car entered the garden through the gate.
- اتومبیل از در وارد باغ شد.
- The bullet entered his body.
- گلوله وارد بدنش شد.
- David entered the field of medicine.
- دیوید وارد رشته‌ی پزشکی شد.
- She entered the key in the lock.
- کلید را در قفل قرار داد.
verb - transitive
ثبت کردن، وارد کردن
- All receipts must be entered in the account book.
- کلیه‌ی دریافتی‌ها باید در دفتر حساب وارد شود.
- You first have to enter your name and code number.
- اول باید نام و شماره‌ی کد خودت را ثبت کنی.
verb - transitive
شرکت کردن، عضو شدن، نام‌نویسی کردن
- He entered the competition.
- او در مسابقه شرکت کرد.
- He officially entered the gubernatorial race.
- او رسماً وارد مبارزه‌ی انتخاباتی برای فرمانداری ایالت شد.
- The teacher entered her for the swimming contest.
- معلم او را برای شرکت در مسابقه‌ی شنا نام‌نویسی کرد.
verb - transitive
خطور کردن
- A new doubt entered his mind.
- تردید جدیدی به مغزش خطور کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد enter

  1. verb come, put into a place
    Synonyms: access, arrive, barge in, blow in, break in, breeze in, burst in, bust in, butt in, come in, crack, crawl, creep, crowd in, drive in, drop in, fall into, gain entrée, get in, go in, horn in, immigrate, infiltrate, ingress, insert, insinuate, introduce, intrude, invade, jump in, make an entrance, make way, move in, pass into, penetrate, pierce, pile in, pop in, probe, rush in, set foot in, slip, sneak, work in, worm in, wriggle
    Antonyms: depart, exit, go, leave, withdraw
  2. verb embark on; take part in
    Synonyms: become member, begin, commence, commit oneself, enlist, enroll, get oneself into, inaugurate, join, join up, lead off, muster, open, participate in, set about, set out on, set to, sign on, sign up, start, subscribe, take up, tee off
    Antonyms: abstain, forget, refrain, stop
  3. verb record, list
    Synonyms: admit, docket, inject, inscribe, insert, intercalate, interpolate, introduce, log, note, post, put in, register, set down, take down
    Antonyms: delete, erase

Phrasal verbs

  • enter into

    1- شرکت کردن در، وارد شدن (مکالمه و غیره)

    2- عامل بودن در، بخشی (از چیزی) بودن، تشکیل دادن، درکار بودن

    3- سروکار داشتن با، مذاکره (یا معامله) کردن با

  • enter on (or upon)

    1- آغاز کردن، شروع کردن 2- استفاده بردن از، متمتع شدن، بهره گرفتن

Idioms

لغات هم‌خانواده enter

ارجاع به لغت enter

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «enter» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/enter

لغات نزدیک enter

پیشنهاد بهبود معانی