امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Face

feɪs feɪs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    faced
  • شکل سوم:

    faced
  • سوم‌شخص مفرد:

    faces
  • وجه وصفی حال:

    facing
  • شکل جمع:

    faces

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
صورت، رو، چهره، رخ، رخسار

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- He turned his face toward the camera.
- او رویش را به طرف دوربین عکاسی کرد.
- His face showed sorrow.
- اندوه از رخسارش هویدا بود.
- Suddenly her face turned red.
- ناگهان چهره‌اش سرخ شد.
- She put powder on her face.
- او پودر به صورت خود مالید.
- fairy-faced
- پری چهره
- She has a round face.
- صورت او گرد است.
- The face of this leather is soft but its back is rough.
- روی این چرم نرم است، ولی پشت آن زبر است.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
ظاهر، نما، منظر، نمای ظاهری چیزی
- With an angry face, he addressed his son.
- با سیمایی خشمگین پسر خود را مخاطب قرار داد.
- The new mayor's reforms have changed the face of the city.
- اصلاحات شهردار جدید سیمای شهر را عوض کرده است.
- On the face of it, the document seemed simple.
- ظاهر سند ساده به نظر می‌رسید.
- The building faces the square.
- روی ساختمان به طرف میدان است.
noun countable
صفحه، سطح، سطح اصلی هر چیزی(مثل سطح سراشیبی)، جلو روی سکه/مدال، سطح صاف یا صیقلی، پشت/روی جلد، سر صفحه کتاب
- the face of a watch
- صفحه‌ی ساعت
- Mist was moving over the face of the water.
- ماه روی سطح آب حرکت می‌کرد.
noun countable
آبرو، حیثیت، گستاخی، عرض اندام ، دورویی، مواجهه
- to save (one's) face
- آبروی خود را حفظ کردن
- to lose (one's) face
- آبروی کسی رفتن، خیط شدن
noun countable
بزک، لوازم آرایش
- to put one's face on
- بزک کردن
noun countable
طرف، سمت، وجه، جانب، جهت
noun countable
ظاهر متن (در برابر فحوای آن)، متن بدون تفسیر و توضیح
verb - transitive
روبه‌رو شدن، مواجه شدن، روبه‌رو بودن، روبه‌رو ایستادن
- He faced many difficulties.
- او با اشکالات زیادی روبه‌رو شد.
- to face the enemy
- با دشمن روبه‌رو شدن
verb - transitive
به طرفی نگاه کردن، خیره‌خیره نگاه کردن، نگاه تکبر‌آمیز کردن
verb - transitive
پوشاندن، اندود کردن، پوشاندن سطح، مزین کردن، روکش کردن، روکش گذاردن
- a building faced with marble
- ساختمانی دارای روکار مرمر
- This fabric is faced with plastic.
- این پارچه روکش پلاستیکی دارد.
verb - transitive
پذیرفتن
- You must face the truth.
- تو باید واقعیت را قبول کنی.
verb - intransitive
برگرداندن، برگشتن، گشتن، برگشتن ورق
- to face about
- عقب‌گرد کردن
- Face the camera, please.
- لطفاً روی خود را به طرف دوربین برگردانید.
- He faced the telescope toward the moon.
- تلسکوپ را به طرف ماه چرخاند.
verb - intransitive
مواجه کردن، روبه‌رو بودن، مواجه بودن
- This room faces the sun.
- این اتاق رو به آفتاب است.
- This flies in the face of reason.
- این با عقل سلیم جور در نمی‌آید.
- Right face!
- به راست راست!
- This polygon has twelve faces.
- این کثیرالاضلاع دوازده بر دارد.
- Did he have the face to ask you for more money!
- رویش شد که باز هم از تو پول بخواهد!
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد face

  1. noun front of something; expression, exterior
    Synonyms:
    air appearance aspect cast clock countenance dial disguise display facet features finish frontage frontal frontispiece frown glower grimace guise kisser light lineaments look makeup map mask mug obverse paint physiognomy pout presentation profile scowl seeming semblance show showing silhouette simulacrum smirk surface top visage
    Antonyms:
    back behind rear
  1. noun pretense, nerve
    Synonyms:
    air audacity boldness brass cheek chutzpah cloak confidence cover disguise effrontery facade false front front gall impertinence impudence mask presumption semblance show veil
    Antonyms:
    character personality
  1. noun authority, status
    Synonyms:
    dignity honor image prestige reputation self-respect social position standing
  1. verb come up against a situation
    Synonyms:
    abide accost affront allow bear beard be confronted by bit the bullet brace brave brook challenge confront contend cope with countenance court cross dare deal with defy encounter endure experience eyeball fight fly in face of go up against grapple with make a stand meet oppose resist risk run into square off stand stomach submit suffer sustain swallow take take it take on take the bull by the horns tell off tolerate venture withstand
    Antonyms:
    hide retreat run withdraw
  1. verb be opposite; look at
    Synonyms:
    be turned toward border confront front front onto gaze glare meet overlook stare watch
    Antonyms:
    back
  1. verb put paint or finish on
    Synonyms:
    clad coat cover decorate dress finish front level line overlay plaster polish redecorate refinish remodel sheathe shingle side skin smooth surface veneer

Phrasal verbs

  • face down

    از رو بردن، از جلو کسی درآمدن

  • face off

    رودررو شدن

    (هاکی روی یخ) بازی را آغاز کردن (یا ادامه دادن پس از مکث)

Collocations

  • face down

    از رو بردن، از جلو کسی درآمدن

  • face stone

    سنگ‌نمای ساختمان، سنگ روکار

Idioms

  • in the face of

    1- در برابر، در مقابل 2- علیرغم، با وجود

  • on the face of it

    ظاهراً، تا آنجایی‌که از ظواهر برمی‌آید، در نظر اول

  • pull a face

    دهن‌کجی کردن، شکلک درآوردن

    قیافه گرفتن، قیافه عوض کردن، ژست گرفتن

  • put a bold face on

    به نظر شجاع (یا مطمئن) آمدن، به روی خود نیاوردن، خم به ابرو نیاوردن

  • set one's face against

    در مخالفت اصرار کردن، پافشاری کردن در برابر، لجاجت کردن

  • show one's face

    ظاهر شدن (در میان جمع)، رخ نمایی کردن

    درملا عام ظاهر شدن، در میان جمع آمدن

  • to one's face

    تو روی کسی (ایستادن یا گفتن)، رک

  • face the music

    عواقب اعمال خود را چشیدن، با پیامد ناخوشایند عملی مواجه شدن، عقوبت کار خود را پذیرفتن، پای لرز خربزه نشستن

ارجاع به لغت face

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «face» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/face

لغات نزدیک face

پیشنهاد بهبود معانی