امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Factor

ˈfæktər ˈfæktə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    factored
  • شکل سوم:

    factored
  • سوم‌شخص مفرد:

    factors
  • وجه وصفی حال:

    factoring
  • شکل جمع:

    factors

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
عامل

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- political and economic factors
- عوامل سیاسی و اقتصادی
- Malnutrition is one of the major factors in the development of diseases.
- سوءتغذیه یکی از عوامل عمده‌ی پیدایش بیماری‌ها است.
- The second factor is even more important than the first one.
- عامل دوم از اولی هم مهم‌تر است.
noun countable
ریاضی فاکتور، عامل (مشترک)
- The factor of 12 is 3 because when you divide 12 by 4, you get 3.
- فاکتور 12 برابر 3 است زیرا وقتی 12 را بر 4 تقسیم می‌کنید 3 به دست می‌آید.
- The greatest common factor of 15 and 20 is 5.
- بزرگ‌ترین عامل مشترک 15 و 20 عدد 5 است.
noun countable
ریاضی ضریب
- The factor of x in the expression is unknown and needs to be solved for.
- ضریب x در این عبارت نامشخص است و باید حل شود.
- In 6×4=24, 6 and 4 are factors of the product 24.
- در 6×4=24، 6 و 4 ضرایب حاصل‌ضرب 24 هستند.
noun countable
عامل فروش، نماینده، حق‌العمل‌کار، دلال
- The factor helped facilitate the sale of the company by connecting potential buyers and sellers.
- این عامل فروش با ایجاد ارتباط بین خریداران و فروشندگان بالقوه به تسهیل فروش شرکت کمک کرد.
- The factor acted as a middleman between the buyer and seller in the real estate transaction.
- این دلال به عنوان واسطه بین خریدار و فروشنده در معامله‌ی املاک نقش ایفا کرد.
verb - transitive
ریاضی عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن
- I need to factor the equation to find the roots.
- باید از معادله فاکتور بگیرم تا ریشه‌ها را پیدا کنم.
- Can you help me factor this polynomial?
- می‌توانید به من کمک کنید تا عامل مشترک این چندجمله‌ای را بگیرم؟
verb - transitive
در نظر گرفتن (به عنوان فاکتور و عامل)
- When choosing a new car, it is important to factor in the cost of maintenance and repairs.
- هنگام انتخاب خودروی جدید، مهم است که هزینه‌ی نگهداری و تعمیرات را در نظر بگیرید.
- It is essential to factor in the opinions of all stakeholders before finalizing the decision.
- قبل از نهایی کردن تصمیم، نظر همه ذی‌نفعان در نظر گرفته شود.
- We need to factor in the time it will take to complete this project before making any promises.
- قبل از دادن هر گونه قولی باید زمان لازم برای تکمیل این پروژه را در نظر بگیریم.
verb - transitive
اقتصاد واگذار کردن حق وصول
- The business owner chose to factor their unpaid invoices to a financial institution.
- صاحب کسب‌وکار تصمیم گرفت فاکتورهای وصل‌نشده‌ی خود را به یک مؤسسه‌ی مالی واگذار کند.
- The company decided to factor their accounts receivable to improve cash flow.
- این شرکت تصمیم گرفت برای بهبود جریان نقدی حساب‌های دریافتنی خود را واگذار کند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد factor

  1. noun determinant
    Synonyms: agency, agent, aid, antecedent, aspect, board, cause, circumstance, component, consideration, constituent, element, fixin’s, influence, ingredient, instrument, instrumentality, item, makin’s, means, part, part and parcel, point, portion, thing

ارجاع به لغت factor

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «factor» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/factor

لغات نزدیک factor

پیشنهاد بهبود معانی