امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Finger

ˈfɪŋɡər ˈfɪŋɡə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fingered
  • شکل سوم:

    fingered
  • سوم‌شخص مفرد:

    fingers
  • وجه وصفی حال:

    fingering
  • شکل جمع:

    fingers

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2
انگشت، به اندازه یک انگشت

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- index finger
- انگشت سبابه
- Don't put your finger in your nose!
- انگشت در بینی خود نکن!
- I cut my finger.
- انگشتم را بریدم.
- a finger of land extending into the sea
- نوارهای از زمین که در دریا امتداد دارد
- a finger of bread
- یک باریکه‌ی نان
- finger nut
- مهره‌ی خروسکی
- He is four fingers taller than I am.
- او چهار انگشت از من بلندتر است.
- She was fingering the fabrics.
- او پارچه‌ها را با انگشت لمس می‌کرد.
- He fingered his own rough chin before answering.
- پیش از پاسخ دادن، چانه‌ی زبر خود را با انگشت لمس کرد.
- In the courtroom, she fingered her own brother as the killer.
- در دادگاه با اشاره‌ی انگشت برادر خود را به عنوان قاتل معرفی کرد.
- the man he had fingered for mayor
- مردی که او برای سمت شهردار معرفی کرده بود
- Some string instruments like guitar are to be fingered.
- برخی سازهای زهی مثل گیتار با انگشت نواخته می‌شوند.
- The docks fingered out into the river.
- اسکله‌ها انگشت‌وار در رودخانه جلو رفته بودند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun
میله برآمدگی، زبانه
verb - transitive
(موسیقی) با انگشت نواختن
verb - transitive
انگشت زدن، با انگشت لمس کردن
verb - intransitive
دست زدن (به)، انگشت زدن به، ناخنک زدن به، انگولک کردن
- When the seller turned his face, Hooshang fingered the candies.
- وقتی که فروشنده رویش را گرداند، هوشنگ به آب‌نبات‌ها ناخونک زد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد finger

  1. noun appendage of hand
    Synonyms: antenna, claw, digit, extremity, feeler, hook, pinky, pointer, ring finger, tactile member, tentacle, thumb
  2. verb touch lightly
    Synonyms: feel, fiddle, grope, handle, manipulate, maul, meddle, palpate, paw, play with, thumb, toy with
    Antonyms: manhandle
  3. verb choose, designate
    Synonyms: appoint, determine, identify, indicate, locate, make, name, nominate, pin down, point out, specify, tap
    Antonyms: ignore, pass over

Idioms

  • burn one's fingers

    (به‌خاطر کنجکاوی یا فضولی زیاد و غیره) خود را دچار مخمصه کردن، خود را در گرفتاری انداختن

  • give somone the finger

    (عامیانه - ناخوشایند) با انگشت به کسی حواله دادن

  • have a finger in the pie

    1- در کاری شرکت داشتن، دست‌اندرکار بودن 2- فضولی کردن، دخالت بیجا کردن

  • have one's fingers crossed

    (به کسب موفقیت و وقوع اتفاقات مثبت) امیدوار بودن، خوش‌بین بودن، دل روشنی داشتن

  • put one's finger on

    با دقت نشان دادن یا مشخص کردن، روی علت اصلی (و غیره) انگشت گذاردن

  • put the finger on

    (عامیانه) 1- (نزد پلیس رفتن و کسی را) لو دادن 2- محل جنایت را تعیین کردن

ارجاع به لغت finger

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «finger» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/finger

لغات نزدیک finger

پیشنهاد بهبود معانی