امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Flash

flæʃ flæʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    flashed
  • شکل سوم:

    flashed
  • سوم‌شخص مفرد:

    flashes
  • وجه وصفی حال:

    flashing
  • شکل جمع:

    flashes
  • صفت تفضیلی:

    more flash
  • صفت عالی:

    most flash

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive B2
درخشیدن، برق زدن، تابیدن، سوسو زدن، منور کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- The sun flashed from behind a cloud.
- خورشید از پشت ابری تابید.
- Their swords flashed.
- شمشیرهای آنان برق زد.
- the light flashed on
- نور تابید
- Lightnings were flashing in the sky.
- آذرخش‌ها آسمان را منور می‌کردند.
verb - intransitive
ادبی (از هیجان یا عصبانیت) (چشم) برق زدن، درخشیدن
- Her eyes flashed with anger when she heard the news.
- با شنیدن این خبر چشمانش از عصبانیت برق زد.
- Their eyes were flashing with anger.
- چشمان آن‌ها از خشم می‌درخشید.
- As the argument escalated, his eyes flashed dangerously.
- با بالا گرفتن مشاجره، چشمانش به‌طرز خطرناکی برق زد.
verb - intransitive C2
(به‌سرعت) حرکت کردن، گذشتن، رد شدن، عبور کردن
- She flashed past the finish line, winning the race.
- او از خط پایان عبور کرد و در مسابقه پیروز شد.
- He flashed into the room, surprising everyone with his sudden arrival.
- او سریعاً به‌ داخل اتاق حرکت کرد و همه را با آمدن ناگهانی خود غافل‌گیر کرد.
verb - transitive C2
(ناگهان) نشان دادن، ظاهر کردن، نمایش دادن، جلوه دادن
- The detective flashed his badge.
- کارآگاه سردوش نظامی خود را نشان داد.
- They flashed the warning sign to alert drivers of the danger ahead.
- آن‌ها علامت هشدار را برای هشدار به رانندگان از خطر پیش‌رو نمایش دادند.
verb - intransitive verb - transitive informal
عورت‌نمایی کردن، شرمگاه‌نمایی کردن
- He was arrested on charges of flashing.
- او به جرم عورت‌نمایی بازداشت شد.
- He decided to flash in the crowded park.
- او تصمیم گرفت در پارک شلوغ شرمگاه‌نمایی کند.
verb - transitive
(با امواج نوری یا رادیویی) مخابره کردن، پیام‌رسانی کردن، خبررسانی کردن، اطلاع‌رسانی کردن
- The news of his death was flashed around the world.
- خبر مرگ او سریع در تمام دنیا مخابره شد.
- We flashed our position with a torch.
- موقعیت خود را با مشعل اطلاع‌رسانی کردیم.
verb - intransitive
به یاد آوردن، از ذهن گذشتن، به ذهن خطور کردن
- An idea flashed through his mind.
- اندیشه‌ای به ذهن او خطور کرد.
- A memory of our trip flashed in her mind.
- خاطره‌ای از سفرمان از ذهنش گذشت.
noun countable B2
درخشش، فلاش، برق، تابش، تشعشع
- He answered my question in a flash.
- مثل برق پرسش مرا پاسخ داد.
- a flash of lightning
- درخشش آذرخش
noun singular countable C2
فکر ناگهانی، جرقه (در ذهن)
- He experienced a flash of regret after making that decision.
- او پس‌از این تصمیم، جرقه‌ای از پشیمانی را تجربه کرد.
- In a flash, she realized what she truly wanted in life.
- در فکری ناگهانی، او متوجه شد که واقعاً در زندگی چه می‌خواهد.
noun countable uncountable B2
فلاش دوربین، دِرَخش دوربین
- The photographer adjusted the flash for better lighting in the dim room.
- عکاس فلاش را برای نور بهتر در اتاق کم‌نور تنظیم کرد.
- The camera's flash went off unexpectedly, startling everyone at the event.
- دِرَخش دوربین به‌طور غیرمنتظره‌ای خاموش شد و تمام حاضران در این مراسم را متعجب کرد.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی نشان، درجه (روی لباس نظامی)
- The general's flash gleamed in the sunlight, marking his high position.
- نشان ژنرال در زیر نور خورشید می‌درخشید و موقعیت رفیع او را نشان می‌داد.
- The team's jerseys had a blue flash that contrasted sharply with the white base.
- پیراهن‌های این تیم دارای نشان آبی بود که تضاد شدیدی با پایه‌ی سفید داشت.
noun countable
نگاه گذرا، نگاه سریع، نگاه لحظه‌ای، نگاه فوری
- He caught a flash of movement in the corner of his eye.
- با گوشه‌ی چشمش نگاهی گذرا انداخت.
- He took a flash at the map before heading out.
- او قبل‌از رفتن، به نقشه نگاه سریعی انداخت.
adjective
گران، پرزرق‌وبرق، شیک
- a flash hotel
- هتل شیک
- flash finery
- جامه‌ی پرزرق‌وبرق
adverb
(به‌طور) آنی، لحظه‌ای، ناگهانی
- a flash warning
- هشدار ناگهانی
- The fireworks exploded flash above the crowd, dazzling everyone.
- وسایل آتش‌بازی در بالای سر جمعیت به‌طور آنی منفجر شد و همه را خیره کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد flash

  1. noun shimmer, flicker
    Synonyms:
    beam bedazzlement blaze burst coruscation dazzle flame flare glance glare gleam glimmer glint glisten glitter glow illumination imprint impulse incandescence luster phosphorescence quiver radiation ray reflection scintillation shine spark sparkle streak stream twinkle twinkling vision
  1. noun instant, split second
    Synonyms:
    breathing burst jiffy minute moment outburst shake show trice twinkling
  1. noun demonstration
    Synonyms:
    burst display manifestation outburst show sign splash swank
  1. verb shimmer, flicker
    Synonyms:
    beam bedazzle blaze blink coruscate dazzle flame flare glance glare gleam glimmer glint glisten glitter glow incandesce light phosphoresce radiate reflect scintillate shine shoot out spangle spark sparkle twinkle
  1. verb move fast and display
    Synonyms:
    bolt brandish dart dash disport exhibit expose flaunt flit flourish fly parade race shoot show show off speed spring streak sweep trot out whistle zoom
    Antonyms:
    pause slow walk

Idioms

  • flash in the pan

    شخص یا کسی که برای مدت کوتاهی موفقیت یا شهرت دارد

ارجاع به لغت flash

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «flash» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/flash

لغات نزدیک flash

پیشنهاد بهبود معانی