امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Foot

fʊt fʊt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    footed
  • شکل سوم:

    footed
  • سوم‌شخص مفرد:

    foots
  • وجه وصفی حال:

    footing
  • شکل جمع:

    feet

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun A1
پا، قدم

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
noun
پاچه، دامنه، پایه، ته‌ستون (و غیره)
- This line of poetry is composed of five feet.
- این سطر شعر از پنج پایه تشکیل شده است.
noun
پایین پا، زیر، آخر (فهرست و غیره)
- at the foot of the stairs
- در پای (پایین) پله‌ها
- Iraj has wide feet.
- ایرج پاهای پهنی دارد.
- the foot of a page
- ته صفحه، پایین صفحه (ی کتاب و غیره)
noun
فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل ۱۲ اینچ)
- a six-foot (tall) man
- مرد شش فوتی
- The river is fifty feet wide.
- رودخانه 50 فوت پهنا دارد.
verb - intransitive
پایکوبی کردن، رقصیدن
verb - intransitive
گام برداشتن (یا نهادن)، پا گذاشتن (در)
- Up to that day, she had never set foot inside a hospital.
- تا آن روز هرگز به درون بیمارستانی گام ننهاده بود.
verb - transitive countable
هجای شعری، پایکوبی کردن
- He was on horseback but we were on foot.
- او سوار بر اسب بود؛ ولی ما پیاده بودیم.
- swift of foot
- بادپای، تندرو
- a foot soldier
- سرباز پیاده‌نظام
- Who is going to foot the bill?
- چه کسی صورت‌حساب را خواهد پرداخت؟
- a foot pump
- تلمبه‌ی پایی
- foot brake
- ترمز پایی
- He sat at the head of the table and I sat at the foot of the table.
- او در صدر میز (سرمیز) نشست و من در پایین میز نشستم.
- We knelt at the foot of his grave.
- ما پای گور او زانو زدیم.
- the head of a tomb and the foot of it
- سر (سرگاه) قبر و پای (پاگاه) قبر
- the foot of a bed
- پای بستر، پایین بستر
- They rose to their feet.
- آنان به‌پا خاستند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
(به کفش یا جوراب) ته گذاشتن، وصله کردن (کف جوراب یا کفش)
- The arrow went threw his shoe and pierced his foot.
- پیکان از کفش او گذشت و پایش را سوراخ کرد.
verb - transitive
(امریکا ـ حسابداری و غیره ـ عامیانه ـ معمولا با: up) جمع بستن (ارقام یک ستون و غیره) و نوشتن حاصل جمع در پایین ستون، پای نویسی کردن
- She put her foot on the book.
- پای خود را روی کتاب گذاشت.
- at the foot of the list
- در پایان فهرست
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد foot

  1. noun extremity of an animate being
    Synonyms:
    hoof pad paw
  1. noun base of an object
    Synonyms:
    bottom foundation lowest point nadir pier
    Antonyms:
    lid top
  1. noun twelve inches/30.48 centimeters measured
    Synonyms:
    cubic square

Idioms

  • to drag one's feet

    (با تداعی منفی) تردید کردن، تعلل کردن، مسامحه کردن، (عمداً) کار را به تأخیر انداختن

  • fall on one's feet

    (جلوی کسی به نشان تضرع یا احترام) به خاک افتادن

  • find one's feet

    (به کاری یا جایی) عادت کردن، خوگرفتن، به خود اطمینان یافتن

  • foot it

    (عامیانه) 1- رقصیدن، پایکوبی کردن 2- پیاده رفتن، گام برداشتن

  • have one's feet on the ground

    واقع‌بین بودن، دنبال خواب و خیال نرفتن

    واقع‌بین بودن، عقاید پادرهوا نداشتن

  • of foot

    رهرو، دونده، ـ رو

  • on foot

    پیاده، پای پیاده

  • on the wrong foot

    (در آغاز کار) در موقعیت بد، به‌طور‌ناجور

  • put one's foot down

    اقدام قاطع کردن، مؤکد اصرار کردن، سخت مقاومت کردن، دو پای خود را در یک کفش کردن

  • put one's foot in it

    اشتباه لپی کردن، خیطی بالا آوردن، گاف کردن، حرف عوضی زدن

  • put one's foot up

    استراحت کردن، (پاهای خود را روی میز گذاشتن و) غنودن

  • put one's foot in one's mouth

    نسنجیده حرف زدن، حرف بی‌جا زدن، دهان خود را بی‌موقع گشودن، گاف دادن

  • (be) under one's feet

    مزاحم کسی بودن، توی دست و پا بودن، راه کسی را سد کردن

ارجاع به لغت foot

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «foot» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/foot

لغات نزدیک foot

پیشنهاد بهبود معانی