امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Fox

fɑːks fɒks
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    foxed
  • شکل سوم:

    foxed
  • سوم‌شخص مفرد:

    foxes
  • وجه وصفی حال:

    foxing
  • شکل جمع:

    foxes

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
روباه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- He is cunning as a fox.
- او مثل روباه مکار است.
- They caught the fox and caged it.
- آن‌ها روباه را گرفتند و در قفس انداختند.
noun countable
شخص حیله‌گر و فریبنده
- Our neighbor was an old fox.
- همسایه‌ی ما پیر نیرنگ‌بازی بود.
- Hamed is a sly fox.
- حامد فردی حیله‌گر و آب‌زیرکاه است.
noun countable
شخص دلربا و خوش‌چهره
- She runs after every fox she meets.
- او هر مرد خوش‌قیافه‌ای را که می‌بیند، درصدد جلب توجهش برمی‌آید.
- a female young fox
- زن جوان و دلربا
verb - transitive
گول زدن، نیرنگ زدن، فریب دادن، دسیسه کردن، دوز و کلک سوار کردن
- I was completely foxed by her smiles.
- لبخندهای او مرا کاملاً فریب داد.
- Rommel tried to fox the Allies but failed in the end.
- رومل کوشید که به متحدین حیله بزند؛ ولی در آخر ناکام شد.
verb - transitive
گیج کردن، گمراه کردن، سردرگم کردن
- The disappearance of the money foxed us all.
- ناپدید شدن پول‌ها همه ما را مات و سردرگم کرد.
- She foxed us by her behavior.
- او ما را با رفتارش گیج کرد.
verb - transitive
سرخوش کردن، مست کردن، سرمست کردن
- The driver was clearly foxed.
- راننده مشخصا مست بود.
- Ella was foxed with wine.
- الا با شراب سرخوش شده بود.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fox

  1. noun A clever person
    Synonyms:
    cheat reynard slyboots volpone artful-dodger attractive baffle trickster charlie clever slick operator dodger charles james fox confuse crafty fool intoxicate sly dog outwit con-artist renard sly tod trick vixen vulpine
  1. noun An animal
    Synonyms:
    canine red-fox gray fox silver-fox arctic-fox reynard
  1. noun English religious leader who founded the Society of Friends (1624-1691)
    Synonyms:
    george fox
  1. verb Be confusing or perplexing to; cause to be unable to think clearly
    Synonyms:
    flim-flam confuse throw play a joke on play tricks befuddle fuddle trick bedevil fob confound pull a fast one on discombobulate play a trick on
  1. adjective
    Synonyms:
    foxlike vulpine

Collocations

  • outfox

    حقه‌بازی کردن، زرنگ‌تر بودن، کلاه سر کسی گذاشتن، بامبول درآوردن

Idioms

ارجاع به لغت fox

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fox» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fox

لغات نزدیک fox

پیشنهاد بهبود معانی