با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Fulfill

fʊlˈfɪl fʊlˈfɪl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fulfilled
  • شکل سوم:

    fulfilled
  • سوم شخص مفرد:

    fulfills
  • وجه وصفی حال:

    fulfilling

توضیحات

حالت نوشتاری در انگلیسی بریتانیایی fulfil است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive
انجام دادن، به انجام رساندن، (به قول و غیره) عمل کردن، وفا کردن، به پایان رساندن
- I will fulfill my promise.
- قول خود را انجام خواهم داد.
- He fulfilled his pledge to cut taxes.
- او به تعهد و قول خود مبنی بر کاهش مالیات عمل کرد.
- You ought to fulfill your duties toward your mother
- تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.
- She failed to fulfil her obligations.
- او نتوانست به تعهدات خود عمل کند.
- Your commands shall be fulfilled.
- فرمان‌های شما انجام خواهد شد.
verb - transitive
خشنود کردن، راضی کردن
- I'm looking for work that will fulfill me.
- به دنبال کاری هستم که مرا راضی کند.
- My job doesn't fulfill me.
- شغلم مرا خشنود نمی‌کند.
verb - transitive
واجد بودن، دارا بودن
- to fulfil the requirements of entry to the university
- شرایط ورود به دانشگاه را دارا بودن
- She hasn't yet fulfilled the requirements needed to graduate.
- او هنوز الزامات لازم برای فارغ‌التحصیلی را دارا نیست.
verb - transitive
اجرا کردن، به‌کار گرفتن
- to fulfill the terms of a contract
- مفاد قراردادی را اجرا کردن
- He has a lot of talent, but he hasn't really fulfilled his potential.
- او استعداد زیادی دارد اما تاکنون پتانسیل خود را به کار نگرفته است.
verb - transitive
به واقعیت تبدیل کردن، درست درآمدن، برآورده کردن
- His prophecies were all fulfilled.
- پیشگویی‌های او همه درست در آمد.
- to fulfill expectations
- به واقعیت تبدیل کردن انتظارات
- to fulfil a desire
- آرزویی را برآورده کردن
- May God fulfill your prayers.
- خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.
- to fulfill a need
- نیازی را رفع کردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fulfill

  1. verb bring to completion
    Synonyms: accomplish, achieve, answer, be just the ticket, carry out, comply with, conclude, conform, discharge, do, effect, effectuate, execute, fill, fill the bill, finish, hit the bull’s-eye, implement, keep, make it, make the grade, meet, obey, observe, perfect, perform, please, realize, render, satisfy, score, suffice, suit
    Antonyms: fail, miss, neglect

Collocations

  • fulfill oneself

    خواسته‌های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن، کامیاب شدن

ارجاع به لغت fulfill

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fulfill» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fulfill

لغات نزدیک fulfill

پیشنهاد بهبود معانی