امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Kick

kɪk kɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    kicked
  • شکل سوم:

    kicked
  • سوم‌شخص مفرد:

    kicks
  • وجه وصفی حال:

    kicking
  • شکل جمع:

    kicks

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A1
لگد زدن، با پا زدن، ضربه زدن، جفتک انداختن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- The child was kicking and crying.
- کودک لگد می‌زد و گریه می‌کرد.
- The donkey kicked me.
- الاغ به من جفتک انداخت.
- The police kicked and beat him.
- پلیس او را کتک و لگد زد.
- Don't kick the door!
- با پا به در نزن!
- He kicked a hole in the wall.
- با لگد دیوار را سوراخ کرد.
- He kicked his way through the crowded hallway and entered the room.
- با لگد از راهروی شلوغ عبور کرد و وارد اتاق شد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
(تفنگ، توپ و ...) پس زدن
- Be careful, that shotgun kicks like a mule.
- مراقب باشید، آن تفنگ ساچمه‌ای مانند قاطر پس می‌زند.
- The recoil caused the gun to kick upwards.
- فنری بودن باعث شد تفنگ به‌سمت بالا پس بزند.
noun countable A2
لگد، تکان، جهش
- He threw me down and gave me a kick to the ribs.
- او مرا بر زمین افکند و لگدی به دنده‌هایم زد.
- What this spoiled kid needs is a kick in the pants.
- چیزی که این بچه‌ی لوس احتیاج دارد یک لگد به ماتحت است.
- to give a kick to
- لگد زدن به
- kick of voltage
- جهش ولتاژ
- The engine started with a kick.
- موتور با تکان روشن شد.
noun countable C2
لذت، هیجان
- He plays for kicks, not money.
- او به‌‌خاطر هیجان بازی می‌کند، نه پول.
- The concert gave me a real kick, I felt so alive!
- کنسرت یک لذت واقعی به من داد، احساس می‌کردم خیلی سرزنده هستم!
noun singular countable informal
(مشروبات الکلی یا مواد مخدر) گیرایی، قدرت، اثر
- A drink with no kick in it.
- مشروبی که قوی نیست (اثر ندارد).
- The kick of the vodka hit me hard.
- اثر ودکا ناجور به من ضربه زد.
noun singular
(طعم) تندی
- I love the kick of ginger in this stir-fry dish.
- من عاشق تندی زنجبیل در این غذای سرخ‌شده هستم.
- The chili had a powerful kick that left my mouth on fire.
- فلفل قرمز تندی وحشتناکی داشت که دهانم را آتش زد.
verb - intransitive verb - transitive
ورزش شوت کردن، با پا زدن، شوت زدن
- He kicked the ball toward the goal.
- او توپ را به طرف دروازه شوت کرد.
- The striker attempted to kick the ball past the goalie.
- مهاجم سعی کرد توپ را از کنار دروازه‌بان شوت کند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد kick

  1. noun thrill, enjoyment
    Synonyms:
    bang buzz excitement fun gratification hoot joy pleasure refreshment sensation stimulation wallop
    Antonyms:
    boredom
  1. noun power, strength
    Synonyms:
    backlash blow boot force intensity jar jolt pep punch pungency snap sparkle tang verve vitality zest zing
    Antonyms:
    dullness powerlessness tastelessness weakness
  1. verb hit with foot
    Synonyms:
    boot calcitrate dropkick give the foot jolt punt
  1. verb complain
    Synonyms:
    anathematize carp combat condemn criticize curse damn except execrate expostulate fight fuss gripe grumble inveigh mumble object oppose protest rebel remonstrate repine resist spurn wail whine withstand
    Antonyms:
    compliment praise
  1. verb quit a habit
    Synonyms:
    abandon desist give up go cold turkey leave off stop
    Antonyms:
    take up

Phrasal verbs

  • kick around (or about)

    (عامیانه) 1- با خشونت رفتار کردن با 2- پرسه زدن، از جایی‌ به جایی رفتن 3- خودمانی بحث و شور کردن 4- در بوته‌ی فراموشی افتادن

  • kick in

    مشارکت کردن، شرکت کردن، سهیم شدن

    اثر کردن، عمل کردن

    مردن

  • kick off

    با زدن توپ بازی را شروع کردن

    آغاز کردن

    مردن

  • kick on

    (عامیانه) آغاز به کار کردن، به کار افتادن

  • kick out

    بیرون کردن، اخراج کردن

  • kick over

    (به‌ویژه موتورهای درون‌سوز) به کار افتادن، به حرکت درآمدن

  • kick up

    بالا بردن

    برانگیختن، تحریک کردن، دامن زدن، برافروختن

    دردسر درست کردن، مشکل ایجاد کردن

  • kick around

    بدرفتاری کردن، قلدری کردن

    پرسه زدن

Collocations

  • alive and kicking

    سرحال و قبراق، سُرومُروگُنده، سالم و سرحال، فعال و سرزنده، زنده و پابرجا

Idioms

  • alive and kicking

    سرحال و قبراق، سُرومُروگُنده، سالم و سرحال، فعال و سرزنده، زنده و پابرجا

  • get a kick out of

    از چیزی (یا کسی) لذت بردن، خوش آمدن از، حظ بردن از، کیف کردن، حال کردن

  • kick ass

    (عامیانه) 1- اردنگ زدن، گوشمال دادن، در کونی زدن 2- (با زور و تهدید) وادار کردن، به هدف رساندن

  • kick in the teeth

    شکست غیرمترقبه، عدم موفقیت شدید و ناگهانی

  • kick oneself

    نسبت به خود خشمگین شدن، خود را مقصر دانستن

  • kick one's heels

    وقت‌گذرانی کردن، وقت را به بطالت گذراندن

  • kick the bucket

    (عامیانه) مردن

    مردن، نفس آخر را کشیدن

  • kick up one's heels

    شادی و پایکوبی کردن

    شادی و پایکوبی کردن، از خوشی شلنگ انداختن

  • kick upstairs

    (عامیانه) به شغل بالاتر، ولی کم‌قدرت‌تر و کم‌مسئولیت‌تری ارتقا دادن

    (عامیانه) مقام بلند‌پایه، ولی کم‌قدرت به کسی دادن

  • on a kick

    (امریکا - عامیانه) فعلاً سخت سرگرم و علاقه‌مند به کاری

  • make a fuss (or kick up a fuss)

    (عامیانه) خشمگین و هیجان‌زده شدن، محشر به‌پا کردن، فتنه‌ به‌ پا کردن

ارجاع به لغت kick

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «kick» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/kick

لغات نزدیک kick

پیشنهاد بهبود معانی