با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Marshal

ˈmɑːrʃl ˈmɑːʃl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    marshals

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adverb
مارشال، ارتشبد، کلانتر، سردسته، به ترتیب نشان دادن، راهنمایی کردن با (تشریفات)، مرتب کردن
- The marshal captured the horse thieves.
- کلانتر اسب دزدها را دستگیر کرد.
- to marshal forces for battle
- نیروها را برای نبرد آراستن
- I tried to marshal my thoughts.
- کوشیدم که افکار خود را متمرکز کنم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد marshal

  1. verb organize, guide
    Synonyms: align, arrange, array, assemble, collect, conduct, deploy, direct, dispose, distribute, draw up, escort, gather, group, lead, line up, methodize, mobilize, muster, order, rally, rank, shepherd, space, systematize, usher
    Antonyms: disorganize

ارجاع به لغت marshal

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «marshal» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/marshal

لغات نزدیک marshal

پیشنهاد بهبود معانی