امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Mind

maɪnd maɪnd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    minded
  • شکل سوم:

    minded
  • سوم‌شخص مفرد:

    minds
  • وجه وصفی حال:

    minding
  • شکل جمع:

    minds

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun B1
فکر، خاطر، ذهن، خاطره، یاد، نظر (نظریات)، اندیشه، خرد، عقل، خیال، عقیده، درایت، هوش، مغز، عقل و شعور

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- the artistic mind
- طرز فکر هنری
- These days he has a lot on his mind.
- این روزها فکرش بسیار مشغول است.
- How does the human mind work?
- فکر انسان چگونه کار می کند؟
- the reactionary mind
- فکر ارتجاعی
- her inquisitive mind
- فکر کنجکاوانه‌ی او
- Strange ideas came to my mind.
- اندیشه‌های عجیب و غریبی به خاطرم خطور کرد.
- I can't read his mind.
- افکار او را نمی توانم بخوانم.
- the unconscious mind
- ضمیر ناخودآگاه
- She keeps changing her mind.
- او مرتباً خواست خود را عوض می‌کند.
- To my mind any kind of torture is wrong.
- به عقیده‌ی من هرگونه شکنجه غلط است.
- Speak your mind.
- نظرت را بگو.
- the great minds of our century
- مغزهای بزرگ قرن ما
- to lose one's mind
- عقل خود را باختن
- I don't have the mind for mathematics.
- من هوش ریاضیات را ندارم.
- I mind the cold weather.
- از این هوای سرد بدم می آید.
- Do you mind if I open the window?
- اگر پنجره‌ها را باز کنم، مخالفتی ندارید؟
- He is one of my best salesmen when he has a mind to work.
- وقتی به صرافت بیفتد که کار کند یکی از بهترین فروشندگان من است.
- Those who were of a mind to fight went out of the cave.
- آن‌هایی که تصمیم به جنگیدن گرفته بودند از غار خارج شدند.
- I had a good mind to slap him hard.
- دلم می‌خواست یک سیلی محکم به او بزنم.
- I was out of my mind with worry.
- از شدت نگرانی دیوانه شده بودم.
- A fool reveals all his mind.
- احمق همه‌ی اندیشه‌های خود را بروز می‌دهد.
- She minds her own business.
- او سرش به کار خودش است.
- Who minds the shop while you go home for lunch?
- وقتی برای ناهار به خانه می‌روی مغازه را کی نگهداری می‌کند؟
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun
توجه، طرز فکر، دریابش، دریابی
verb - transitive
ملتفت بودن، اعتنا کردن به
verb - transitive
مراقب بودن، مواظبت کردن
- Mind the steps!
- مواظب پله‌ها باش!
- Mind the baby while I am cooking.
- تا دارم آشپزی می کنم از بچه مواظبت کن.
verb - transitive
اطاعت کردن، مطیع بودن، فرمانبری کردن
- A teacher must make her students mind.
- معلم بایستی شاگردانش را مطیع بکند.
- This dog minds well.
- این سگ خوب فرمانبری می‌کند.
- Mind your mother!
- از مادرت اطاعت کن!
verb - transitive
یادآوری کردن، تذکر دادن
- to bring to mind a story
- داستانی را به‌دلیل آوردن
- I mind what people say about me.
- به آنچه که مردم درباره‌ام می‌گویند وقع می‌گذارم.
- His name has slipped my mind.
- نامش از یادم رفته است.
verb - transitive
عبرت گرفتن از، پاییدن، توجه کردن از
- The man who minds the machines.
- مردی که ماشین‌ها را می‌پاید.
- Mind your head, the ceiling is low.
- سرت را بپا، سقف کوتاه است.
verb - transitive
پرستاری کردن از
verb - transitive
فکر چیزی را کردن
- He minded nothing but eating and sleeping.
- جز خوردن و خوابیدن در فکر چیز دیگری نبود.
- He knows his own mind well.
- او خوب می‌داند که چه می‌خواهد.
verb - transitive
حذر کردن از
- She was late, but I didn't mind.
- او تأخیر داشت؛ ولی من اهمیتی ندادم.
verb - intransitive
مورد توجه قرار دادن، گوش فرا دادن
- Mind the orders that are given.
- به دستوراتی که داده می‌شود توجه کنید.
- He is not of a mind to listen to reason.
- او قصد گوش دادن به حرف حساب را ندارد.
verb - intransitive
مواظب بودن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد mind

  1. noun intelligence
    Synonyms:
    apperception attention brain brainpower brains capacity cognizance conception consciousness creativity faculty function genius head imagination ingenuity instinct intellect intellectual intellectuality intuition judgment lucidity marbles mentality observation perception percipience power psyche ratiocination reason reasoning regard sanity sense soul soundness spirit talent thinker thought understanding wisdom wits
    Antonyms:
    body corporeality physicality
  1. noun memory
    Synonyms:
    attention cognizance concentration head mark note notice observance observation recollection regard remark remembrance subconscious thinking thoughts
    Antonyms:
    amnesia
  1. noun inclination, tendency; belief
    Synonyms:
    attitude bent conviction desire determination disposition eye fancy feeling humor impulse intention judgment leaning liking mood notion opinion outlook persuasion pleasure point of view purpose sentiment strain temper temperament thoughts tone urge vein view way of thinking will wish
    Antonyms:
    disbelief disinclination
  1. verb be bothered; care
    Synonyms:
    be affronted be opposed complain deplore disapprove dislike look askance at object resent take offense
  1. verb comply, obey
    Synonyms:
    adhere to attend behave do as told follow follow orders heed keep listen mark note notice observe pay attention pay heed regard respect take heed watch
    Antonyms:
    disobey disregard ignore
  1. verb attend, tend
    Synonyms:
    baby-sit be attentive behold care for discern discipline ensure give heed to govern guard have charge of keep an eye on listen up look make certain mark mind the store note notice observe oversee perceive regard ride herd on see sit superintend supervise watch
    Antonyms:
    ignore neglect
  1. verb be careful
    Synonyms:
    be cautious be concerned be on guard be solicitous be wary have a care mind one’s p’s and q’s take care tend toe the line trouble watch watch one’s step watch out
  1. verb remember
    Synonyms:
    bethink bring to mind cite recall recollect remind reminisce retain
    Antonyms:
    forget

Collocations

  • call to mind

    1- یادآور بودن، به‌یاد‌انداختن 2- به‌یادآوردن، به‌خاطر آوردن

  • divine mind

    (فرقه‌ی علوم مسیحی) خداوند

Idioms

  • be in one's right mind

    (دیوانه نبودن) عاقل بودن، دارای عقل سلیم بودن، درست فکرکردن

  • be of two minds

    دو دل بودن، مردد بودن، مصمم نبودن

  • change one's mind

    نظر یا خواسته یا اندیشه یا عقیده‌ی خود را عوض کردن، تصمیم خود را عوض کردن

  • have half a mind to

    کمی تمایل داشتن به، نسبتاً متمایل بودن به

  • have in mind

    1- به‌یادداشتن، به‌خاطر داشتن 2- در فکر (چیزی یا کسی) بودن 3- درصدد بودن

  • know one's own mind

    (افکار و امیال) خود را شناختن، آگاهانه انجام دادن

  • never mind

    اهمیتی ندارد، چیزی نیست، حرفش را نزن

  • out of one's mind

    1- دیوانه، روانی 2- (از شدت نگرانی یا غصه و غیره) بی‌حواس

  • put in mind

    یادآور شدن یا بودن، به فکر (چیزی) انداختن

  • set one's mind on

    به صرافت کاری افتادن، تصمیم (به کاری) گرفتن

لغات هم‌خانواده mind

  • verb - transitive
    mind, remind

ارجاع به لغت mind

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «mind» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/mind

لغات نزدیک mind

پیشنهاد بهبود معانی