امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Mushy

ˈmʌʃi ˈmʌʃi
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • صفت تفضیلی:

    mushier
  • صفت عالی:

    mushiest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective
حریره‌مانند، خمیری

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- The ripe banana was mushy.
- موز رسیده خمیری بود.
- The overcooked noodles turned out mushy.
- نودل که بیش‌ازحد پخته شده بود، حالت حریره‌مانند پیدا کرد.
adjective
آبکی، بیش‌ازحد احساساتی
- I'm not a fan of romantic movies because they tend to be mushy for my taste.
- طرفدار فیلم‌های عاشقانه نیستم زیرا آن‌ها برای سلیقه‌ی من آبکی هستند.
- She gets mushy every time she sees a puppy or a baby.
- هر بار که توله‌سگ یا بچه‌ای را می‌بیند، بیش‌ازحد احساساتی می‌شود.
adjective
مبهم، نامفهوم
- The mushy details of the story made it difficult to understand the main plot.
- جزئیات مبهم داستان درک طرح اصلی را دشوار می‌کرد.
- The old recording had a mushy sound.
- صفحه‌ی قدیمی (گرام) صدای نامفهومی داشت.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد mushy

  1. adjective doughy, soft
    Synonyms:
    gelatinous jelled mashy muddy pap pastelike pulpous pulpy quaggy semiliquid semisolid slushy spongy squashy squishy
    Antonyms:
    hard stiff
  1. adjective romantic, corny
    Synonyms:
    bathetic effusive emotional lovey-dovey maudlin mawkish saccharine schmaltzy sentimental sloppy slushy soppy sugary syrupy tear-jerking weepy wet
    Antonyms:
    unfeeling unromantic

لغات هم‌خانواده mushy

  • adjective
    mushy

ارجاع به لغت mushy

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «mushy» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/mushy

لغات نزدیک mushy

پیشنهاد بهبود معانی