با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Scar

skɑːr skɑː
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    scarred
  • شکل سوم:

    scarred
  • سوم شخص مفرد:

    scars
  • وجه وصفی حال:

    scarring
  • شکل جمع:

    scars

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
جای زخم، جای سوختگی، ردِ زخم، جوشگاه
- Burn scars have deformed her face.
- آثار سوختگی صورتش را از شکل انداخته است.
- smallpox scar
- جای آبله
- That cut has left a big scar on his chin.
- آن بریدگی ردِ زخم بزرگی بر چانه‌اش باقی گذاشته است.
noun countable C1
(روحی) زخم، آسیب، صدمه، داغ
- Her untimely death has left a scar that nothing will ever remove.
- داغی که مرگ نابه‌هنگام او باقی گذاشته هرگز زدودنی نیست.
- Scars remind us of our past.
- زخم‌ها ما را به یاد گذشته‌یمان می‌اندازند.
noun countable
(در یک مکان) آسیب، سوختگی، تخریب
- The scar on the old building revealed the damage caused by a fire.
- سوختگی روی ساختمان قدیمی آسیب ناشی از آتش‌سوزی را آشکار کرد.
- The scar on the earth's surface was a reminder of the mining operations that once took place there.
- آسیب روی سطح زمین یادآور عملیات معدن‌کاری بود که زمانی در آنجا انجام می‌شد.
- scars on the table from cigarettes
- سوختگی‌های روی میز در اثر سیگار
verb - intransitive verb - transitive C2
آسیب دیدن، زخمی شدن، جای زخم یا سوختگی باقی گذاشتن، صدمه زدن
- The fire scarred the forest for miles.
- آتش تا کیلومترها به جنگل آسیب زد.
- The surgery scarred her face.
- عمل جراحی روی صورت او جای زخم باقی گذاشت.
noun countable
پرتگاه، صخره‌گاه
- Climbers often seek out scars to practice their skills on.
- کوه‌نوردان اغلب به‌دنبال صخره‌گاهی برای تمرین مهارت‌های خود هستند.
- We scrambled up the scar to get a better view of the valley below.
- ما با تلاش از پرتگاه بالا رفتیم تا دید بهتری از دره‌ی زیر داشته باشیم.
verb - transitive
خراشیدن، بریدن
- Generations of students had scarred the walls of the school.
- نسل‌های متفاوتی از دانش‌آموزان دیوارهای دبستان را خراشیده بودند.
- The knife scarred the table when it slipped.
- وقتی چاقو لیز خورد، میز خراشیده شد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد scar

  1. noun blemish from previous injury or illness
    Synonyms: blister, cicatrice, cicatrix, crater, defect, discoloration, disfigurement, flaw, hurt, mark, pockmark, scab, track, wound
    Antonyms: perfection
  2. verb mark, hurt
    Synonyms: beat, blemish, brand, cut, damage, deface, disfigure, flaw, injure, maim, mar, pinch, score, scratch, slash, stab, traumatize
    Antonyms: perfect, smooth

Phrasal verbs

  • scar over

    (زخم) خوب شدن (ولی جا باقی گذاشتن)

Collocations

  • scar tissue

    جای زخم، محل التیام زخم

ارجاع به لغت scar

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «scar» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/scar

لغات نزدیک scar

پیشنهاد بهبود معانی