امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Thing

θɪŋ θɪŋ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    things

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
چیز، شی‌ء، کار، اسباب، دارایی، وسیله، لباس

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
- the most important thing that you must remember
- مهمترین چیزی که باید به‌دلیل داشته باشی
- a living thing
- یک چیز زنده
- Put each thing in its own place.
- هر چیز را در جای خودش بگذار.
- diamonds and other expensive things
- الماس و سایر چیزهای گران‌قیمت
- How are things?
- اوضاع از چه قرار است؟
- They accomplished great things.
- کارهای بزرگی را انجام دادند.
- The next thing you must do is to wash the clothes.
- کار دیگری که باید بکنی شستن لباس‌ها است.
- Each person must do his own thing.
- هرکسی باید کار خودش را بکند.
- Go over each thing in the list.
- هر یک از اقلام فهرست را مرور کن.
- my shaving things
- لوازم ریش‌تراشی من
- The maidservant gathered her things and left.
- خدمتکار اسباب‌های خود را جمع کرد و رفت.
- She doesn't have a thing to wear.
- چیزی برای پوشیدن ندارد.
- She put on her things and went to the party.
- لباس‌های خود را پوشید و به مهمانی رفت.
- you poor thing!
- حیوانکی!
- All things considered, our progress has been good.
- در شرایط موجود پیشرفت ما خوب بوده است.
- It is a good thing that we brought the umbrella.
- چه خوب شد که چتر را با خود آوردیم.
- I don't want to make a thing of it but you were late again!
- نمی‌خواهم خیلی بزرگش کنم؛ ولی شما دوباره تأخیر داشتید!
- the thing to do is to tell him
- درستش این است که به او بگویی
- This winter, short skirts are the thing.
- در این زمستان دامن کوتاه مد است.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد thing

  1. noun something felt, seen, perceived
    Synonyms:
    affair anything apparatus article being body business circumstance commodity concept concern configuration contrivance corporeality creature device element entity everything existence existent fact figure form gadget goods implement individual information instrument item machine material materiality matter means mechanism object part person phenomenon piece point portion shape situation stuff subject substance tool word
  1. noun act
    Synonyms:
    accomplishment action circumstance deed doing duty episode event eventuality exploit feat happening incident job movement obligation occasion occurrence phenomenon proceeding stunt task work
  1. noun aspect, characteristic
    Synonyms:
    article attribute detail element facet factor feature item particular point property quality statement thought trait
  1. noun idea, obsession
    Synonyms:
    attitude bee in bonnet craze fad fetish fixation hang-up idée fixe impression mania notion opinion phobia preoccupation quirk style thought
    Antonyms:
    dislike hate hatred
  1. noun personal possessions
    Synonyms:
    apparel attire baggage belongings chattels clothes clothing duds effects equipment gear goods habiliments impedimenta luggage odds and ends paraphernalia personal effects personals property raiment stuff trappings tricks

Collocations

  • first things first

    الاهم فی‌الاهم، کارها (یا چیزها)ی مهمتر اول

    الاهم‌فی‌الاهم، به‌ترتیب اهمیت

Idioms

  • all things considered

    با در نظر گرفتن همه چیز، پس از بررسی همه‌ی جوانب

    با درنظر گرفتن همه‌ی جوانب یا شرایط، ازهرنظر

  • a thing or two

    یکی دو چیز، یه چیزهایی، برخی چیزها (اطلاعات مهم و کاربردی)

  • be seeing things

    (عامیانه) اشباح و ارواح را دیدن، دچار وهم و خیال بودن

  • the thing is

    نکته این است که، موضوع این است که، راستش، آخه

ارجاع به لغت thing

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «thing» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/thing

لغات نزدیک thing

پیشنهاد بهبود معانی