امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Tidy

ˈtaɪdi ˈtaɪdi
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    tidied
  • شکل سوم:

    tidied
  • سوم‌شخص مفرد:

    tidies
  • وجه وصفی حال:

    tidying
  • صفت تفضیلی:

    tidier
  • صفت عالی:

    tidiest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A2
انگلیسی بریتانیایی منظم، مرتب، پاکیزه، تمیز، آراسته، شسته‌رفته

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- a tidy table
- میز منظم
- a tidy housewife
- کدبانوی آراسته
adjective informal
(مبلغ، پول یا سرمایه) زیاد، بزرگ
- She received a tidy sum of money for her hard work.
- او برای کار سختش، مبلغی بزرگ دریافت کرد.
- He made a tidy profit by investing in the stock market.
- او با سرمایه‌گذاری زیاد در بورس، به سود خوبی دست یافت.
noun countable
استند، جعبه (برای مرتب نگه‌داشتن وسایل)
- I always keep a tidy on my desk to hold my paper clips.
- همیشه روی میزم یک استند دارم تا گیره‌های کاغذم را نگه دارم.
- Can you hand me the tidy so I can put my loose change in it?
- آیا می‌توانی آن جعبه را به من بدهی تا بتوانم پول خردم را در آن قرار دهم؟
verb - intransitive verb - transitive A2
منظم کردن، آراستن، مرتب کردن، سامان دادن، انتظام دادن
- She made her bed and tidied her room.
- رختخوابش را مرتب کرد و اطاقش را سامان داد.
- When the guests went, she tidied away the dishes.
- وقتی که مهمان‌ها رفتند، تمام ظرف‌ها را مرتب کرد.
- This box is good for tidying toys away.
- این جعبه برای منظم کردن اسباب‌بازی‌ها به‌درد می‌خورد.
- I dusted and Julie tidied up the room.
- من گردگیری کردم و جولی اتاق را مرتب کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد tidy

  1. adjective clean, neat
    Synonyms: apple-pie order, businesslike, chipper, cleanly, in good shape, methodical, neat as a pin, ordered, orderly, shipshape, sleek, snug, spick-and-span, spruce, systematic, to rights, trim, uncluttered, well-groomed, well-kept, well-ordered
    Antonyms: chaotic, dirty, disordered, disorganized, littered, messy, sloppy, slovenly, unclean, untidy
  2. adjective considerable
    Synonyms: ample, fair, generous, good, goodly, handsome, healthy, large, largish, respectable, sizable, substantial, vast
    Antonyms: inconsequential, inconsiderable, little, small, unsubstantial
  3. verb make neat and orderly
    Synonyms: clean, clear the decks, fix up, frame, get act together, groom, neaten, order, police, pull together, put in good shape, put in order, put in shape, put to rights, shape up, spruce, spruce up, straighten, straighten up, tauten, whip into shape
    Antonyms: dirty, dishevel, disorder, disorganize, jumble, litter

Phrasal verbs

  • tidy something away

    (انگلیس - عامیانه) کنار گذاشتن، انبار کردن، سر جای خود گذاشتن

  • tidy up

    مرتب کردن، (چیزها را) سر جای خود گذاشتن، منظم کردن

ارجاع به لغت tidy

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «tidy» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/tidy

لغات نزدیک tidy

پیشنهاد بهبود معانی