امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Wave

weɪv weɪv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    waved
  • شکل سوم:

    waved
  • سوم‌شخص مفرد:

    waves
  • وجه وصفی حال:

    waving
  • شکل جمع:

    waves

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive B1
دست تکان دادن، موجی بودن، موج زدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- A flag waving in the breeze.
- پرچمی که در نسیم در اهتزاز است.
- Branches waved gently and shed their leaves.
- شاخه‌ها به‌ آرامی تکان می‌خوردند و برگ‌های خود را می‌ریختند.
- a field of waving wheat
- کشتزاری از گندم‌های مواج
- He smiled and waved at us.
- لبخندی زد و برای ما دست تکان داد.
- The president waved at the crowd.
- رئیس‌جمهور برای جماعت دست تکان داد.
- Rustam waved his sword in the air.
- رستم شمشیرش را در هوا تکان داد.
- The drunken man waved his fist at me.
- مرد مست مشتش را به سویم تکان داد.
- The border guard looked at my passport and waved me on.
- نگهبان مرز به گذرنامه‌ام نگاهی کرد و اشاره کرد که رد شوم.
- to wave farewell
- با علامت دست خداحافظی کردن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
موج، فر موی سر
- the waves of a stormy sea
- امواج دریای توفانی
- radio waves
- امواج رادیو
- wave after wave of enemy assault troops
- موج‌های متوالی تکاوران دشمن
- a heat wave
- موج هوای گرم
- a wave of anger
- موجی از خشم
- A big wave turned the boat on its side.
- موج بزرگی قایق را چپه کرد.
- a new crime wave
- موج جدیدی از جنایت
- a permanent wave
- فر دائم
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد wave

  1. noun sea surf, current
    Synonyms:
    bending billow breaker coil comber convolution corkscrew crest crush curl curlicue drift flood foam ground swell gush heave influx loop movement outbreak rash ridge ripple rippling rocking roll roller rush scroll sign signal stream surge sweep swell tendency tide tube twirl twist undulation unevenness uprising upsurge whitecap winding
  1. verb move back and forth; gesture
    Synonyms:
    beckon billow brandish coil curl direct falter flap flourish flow fluctuate flutter fly gesticulate indicate motion move to and fro oscillate palpitate pulsate pulse quaver quiver reel ripple seesaw shake sign signal stir stream surge sway swell swing swirl swish switch tremble twirl twist undulate vacillate vibrate wag waggle waver whirl wield wigwag wobble

Phrasal verbs

Idioms

  • make waves

    وضع موجود را به هم زدن، سر و صدا ایجاد کردن

ارجاع به لغت wave

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «wave» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/wave

لغات نزدیک wave

پیشنهاد بهبود معانی