با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Bone

boʊn bəʊn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    boned
  • شکل سوم:

    boned
  • سوم شخص مفرد:

    bones
  • وجه وصفی حال:

    boning
  • شکل جمع:

    bones

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
کالبدشناسی استخوان
- the bones of the body
- استخوان‌های بدن
- The doctor recommended increasing calcium intake to strengthen his bones.
- پزشک برای تقویت استخوان‌هایش توصیه کرد مصرف کلسیم یابد.
- a broken bone
- استخوان شکسته
noun countable uncountable
استخوان (گوشت)، تیغ (ماهی)
- Don't eat the fish bones!
- استخوان ماهی را نخور!
- The bone in the fish's tail was sharp.
- تیغ دم ماهی تیز بود.
- The bone in the roast beef was large.
- استخوان رست بیف بزرگ بود.
verb - intransitive verb - transitive informal
انگلیسی آمریکایی ناپسند سکس کردن، رابطه‌ی جنسی داشتن (با کسی)
- He bones her passionately.
- با شوروشوق با او سکس می‌کند.
- They decided to bone after months of flirtation and anticipation.
- آن‌ها پس از ماه‌ها معاشقه و انتظار، تصمیم گرفتند که رابطه‌ی جنسی داشته باشند.
verb - transitive
غذا و آشپزی استخوان درآوردن، استخوان گرفتن، بی‌استخوان کردن (گوشت)، تیغ درآوردن، تیغ گرفتن (ماهی)
- boned (or boneless) meat
- گوشت بی‌استخوان
- She boned the salmon before baking it.
- تیغ‌های ماهی را پیش از پخت جدا کرد.
noun countable
هسته، مغز، ذات، وجود، گوهر، مایه
- Hope is the bone that keeps us going in times of adversity.
- امید هسته‌ای است که ما را در مواقع ناملایمات حفظ می‌کند.
- Music is the bone of inspiration for many artists.
- موسیقی مایه‌ی الهام بسیاری از هنرمندان است.
noun plural
اسکلت (bones)
- The bones was discovered in the abandoned cave.
- اسکلت در غار متروکه کشف شد.
- The bones of the dinosaur was displayed in the museum.
- اسکلت دایناسور در موزه به نمایش گذاشته شده بود.
noun plural
بدن، تن (bones)
- I rested my weary bones.
- تن خسته‌ام را استراحت دادم.
- Her bones was covered in bruises.
- بدنش با لایه‌ای از کبودی پوشیده شده بود.
noun plural
اعماق وجود (bones)
- He felt in his bones that Zohreh was the right girl for him.
- در اعماق وجودش احساس می‌کرد که زهره برای او دختر مناسبی است.
- She knew in his bones that it was wrong.
- در اعماق وجودش می‌دانست که این موضوع اشتباه است.
noun plural
جنازه، لاشه، جسد (bones)
- They laid her bones to rest in a church.
- جنازه‌اش را در کلیسایی به خاک سپردند.
- The bones of the animal were found on the ground.
- جسد حیوان روی زمین پیدا شد.
noun plural
چارچوب اصلی (رمان یا نمایشنامه) (bones)
- The bones of the story were strong, but it lacked depth.
- چارچوب اصلی داستان قوی بود اما عمق نداشت.
- The play's bones consisted of a simple love triangle plot.
- چارچوب اصلی این نمایشنامه از یک طرح مثلث عشقی ساده تشکیل شده بود.
noun countable
موضوع
- Where to go on holiday is always a bone of contention in our family.
- موضوع بحث در خانواده‌ی ما همیشه این است که برای تعطیلات کجا برویم.
- the bone of contention between the two countries
- موضوع بحث بین دو کشور
noun plural
موسیقی تکه‌های استخوان (که به صورت جفت بین انگشتان نگه داشته شده و برای تولید ریتم‌های موسیقی از آن استفاده می‌شود) (bones)
- The musician expertly tapped the bones together.
- نوازنده ماهرانه تکه‌های استخوان را به هم چسباند.
- He used his fingers to clack the bones against each other.
- او از انگشتانش برای کوبیدن تکه‌های استخوان به یکدیگر استفاده کرد.
noun plural
تاس (bones)
- I rolled the bones and got a five.
- تاس انداختم و 5 آوردم.
- She rolled the bones to see what the outcome of the game would be.
- تاس انداخت تا ببیند نتیجه‌ی بازی چه می‌شود.
noun
رنگ استخوانی، بژ روشن
- She wore a beautiful bone-colored dress to the party.
- او در این مهمانی لباس استخوانی‌رنگ زیبایی پوشیده بود.
- The artist used various shades of bone throughout the painting.
- این هنرمند از سایه‌های بژ روشن مختلفی در سراسر نقاشی استفاده کرده است
noun slang informal
دلار
- She bought the book for five bones.
- کتاب را به قیمت 5 دلار خرید.
- I found a wallet full of bones on the ground.
- کیف پولی پر از دلار روی زمین پیدا کردم.
verb - transitive
صیقل دادن (چیزی مانند چکمه یا چوب بیسبال با چیزی سخت (مانند یک تکه استخوان) به منظور صاف کردن سطح آن)
- She carefully boned the baseball bat with an bone.
- او چوب بیسبال را با یک استخوان قدیمی صیقل داد.
- He boned his boot with a piece of bone to make it shiny.
- چکمه‌اش را با یک تکه استخوان صیقل داد تا براق شود.
verb - intransitive
حسابی ... خواندن (درس)
- I have to bone up on history and physics.
- باید حسابی تاریخ و فیزیک را بخوانم.
- I'm going to bone up on my calculus before the final exam.
- می‌خواهم قبل از امتحان نهایی دیفرانسیل و انتگرال را حسابی بخوانم.
adverb
زیاد، بسیار، به‌شدت، کاملاً، کلاً
- bone tired
- به شدت خسته
- He ate the meal bone.
- غذا رو کلاً خورد.
slang verb - transitive informal
انگلیسی بریتانیایی کش رفتن، دزدیدن
- He boned my wallet.
- کیف پولم را کش رفت.
- The thief quickly boned the valuable necklace.
- دزد به‌سرعت گردن‌بند قیمتی را دزدید.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bone

  1. noun piece of animate skeleton
    Synonyms: bony process, cartilage, ossein, osseous matter

Idioms

ارجاع به لغت bone

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bone» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bone

لغات نزدیک bone

پیشنهاد بهبود معانی