امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Clinch

klɪntʃ klɪntʃ
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive
محکم کردن، ثابت کردن، پرچ کردن، قاطع ساختن، گروه، پرچ بودن (مثل سرمیخ)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- He went to China to clinch the deal.
- او به چین رفت تا معامله را قطعی کند.
- a clinching argument
- استدلال قاطع (و پایان‌دهنده به چون و چرا)
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد clinch

  1. verb secure a goal
    Synonyms:
    assure cap conclude confirm decide determine seal seize set settle sew up verify
  1. verb hold securely; grab
    Synonyms:
    bolt clamp clasp clench clutch cuddle embrace enfold fasten fix grab hold of grapple grasp grip hug lay hands on make fast nail press rivet secure seize snatch squeeze
    Antonyms:
    let go

ارجاع به لغت clinch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «clinch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/clinch

لغات نزدیک clinch

پیشنهاد بهبود معانی