امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Coordinated

ˌkoʊˈɔːdɪneɪtɪd ˌkəʊˈɔːdɪneɪtɪd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • سوم‌شخص مفرد:

    coordinates
  • وجه وصفی حال:

    coordinating

معنی

adverb
هماهنگ

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد coordinated

  1. verb To combine and adapt in order to attain a particular effect
    Synonyms:
    integrated unified synthesized orchestrated harmonized blended arranged
  1. verb Bring (components or parts) into proper or desirable coordination correlation
    Synonyms:
    organized tuned correlated reconciled harmonized integrated aligned synchronized proportioned meshed regulated adjusted equaled arranged conformed accommodated adapted
    Antonyms:
    disintegrated
  1. adjective Being dexterous in the use of more than one set of muscle movements; - Mary McCarthy
    Synonyms:
    co-ordinated matching
  1. adjective Operating as a unit
    Synonyms:
    co-ordinated interconnected unified

لغات هم‌خانواده coordinated

  • adjective
    coordinated

ارجاع به لغت coordinated

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «coordinated» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۷ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/coordinated

لغات نزدیک coordinated

پیشنهاد بهبود معانی