امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Disjoint

ˌdɪsˌdʒɔɪnt dɪsˈdʒɔɪnt
آخرین به‌روزرسانی:

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive adjective
از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم‌بند کردن، از هم گشودن، تکه‌تکه کردن، (مفصل‌ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- Great Britain disjointed from her colonies.
- بریتانیای کبیر از مستعمره‌های خود جدا شد.
- to disjoint a fried chicken
- مرغ سرخ‌کرده را تکه‌تکه کردن
verb - transitive verb - intransitive adjective
(مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابه‌جا شدن یا کردن
verb - transitive verb - intransitive adjective
درهم‌و‌برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابه‌سامان کردن، گسیختن
adjective verb - transitive verb - intransitive
(مهجور) رجوع شود به: disjointed
adjective verb - transitive verb - intransitive
(ریاضی) جداگان، منفصل
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد disjoint

  1. verb Become separated, disconnected or disjoint
    Synonyms:
    disjoin
  1. verb To become or cause to become apart one from another
    Synonyms:
    disarticulate divorce disunite break detach disjoin disarrange divide disassociate part dislocate dissociate separate split dismember luxate
    Antonyms:
    join
  1. adjective
    Synonyms:
    disjointed disconnected disordered dissociated inarticulate incoherent
  1. noun
    Synonyms:
    disarticulation disjointing disjointure disjunction dissociation parting separation

ارجاع به لغت disjoint

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «disjoint» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/disjoint

لغات نزدیک disjoint

پیشنهاد بهبود معانی