امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Duty

ˈduːt̬i ˈdjuːti
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    duties

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable uncountable B1
گماشت، وظیفه، تکلیف، فرض، کار، خدمت، مأموریت

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- Her daily duties also included cooking.
- کارهای روزانه‌ی او شامل پخت‌و‌پز هم می‌شد.
- They are duty-bound to help their fellow tribe members.
- آنان موظفند به هم‌قبیله‌های خود کمک کنند.
- a child's duties toward his/her parents
- وظایف فرزند نسبت به والدین
- the duties of a good teacher
- وظایف یک معلم خوب
- a sense of duty
- حس وظیفه‌شناسی
- overseas duty
- مأموریت خارج از کشور
- duty cycle
- چرخه‌ی کار، چرخه‌ی کارایی
- duty factor
- ضریب کارایی
- A wooden box did duty for a chair.
- از یک جعبه‌ی چوبی به عنوان صندلی استفاده می‌شد.
- This crop's duty of water is five acre-inches.
- آبخور این محصول عبارت ‌است‌ از: پنج اینچ در هر ایکر.
- He felt that he had acted in line of duty.
- او احساس می‌کرد که به وظایف خود عمل کرده است.
- That nurse gets off duty after five P.M.
- آن پرستار ساعت پنج بعد از ظهر کارش تمام می‌شود.
- He is off duty today.
- او امروز کار نمی‌کند.
- That accident happened when I was on duty.
- آن تصادف هنگامی که من سر کار بودم روی داد.
- Who is on duty today?
- امروز کی سر کار است (نوبت کار کیست)؟
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun plural
عوارض گمرکی، عوارض
- customs duties
- عوارض گمرکی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد duty

  1. noun responsibility, assignment
    Synonyms:
    burden business calling charge chore commission commitment committal contract devoir dues engagement function hook job load millstone minding the store mission must need obligation occupation office onus ought pains part province role service station string taking care of business task trouble trust undertaking weight work
    Antonyms:
    disregard irresponsibility
  1. noun tax on foreign goods
    Synonyms:
    assessment custom customs due excise impost levy rate revenue tariff toll
  1. noun moral obligation
    Synonyms:
    accountability accountableness allegiance amenability answerability burden call of duty charge conscience deference devoir faithfulness good faith honesty integrity liability loyalty obedience pledge respect reverence
    Antonyms:
    faithlessness inconstancy treachery

Collocations

  • duty-bound

    موظف، در محذور، به لحاظ اخلاقی موظف

  • duty of water

    (کشاورزی - مقدار آب لازم برای کشت هر محصول در یک ایکر acre) آبشخور، آبخور

  • off duty

    فارغ از کار، مرخص

  • on duty

    سر کار، مشغول به خدمت

Idioms

  • do duty for

    به جای دیگری کار کردن، به جای چیز دیگری به کار خوردن

ارجاع به لغت duty

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «duty» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/duty

لغات نزدیک duty

پیشنهاد بهبود معانی