امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Incumbent

ɪnˈkʌmbənt ɪnˈkʌmbənt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    incumbents

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adjective
متصدی، ناگزیر، لازم با( on و upon )

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- He defeated the incumbent governor.
- او فرماندار وقت را (در انتخابات) شکست داد.
- The senate's Republican incumbents were against new elections.
- مقامات جمهوری‌خواه مجلس سنا با انتخابات جدید مخالف بودند.
- It is incumbent upon us to help him.
- وظیفه ماست که به او کمک کنیم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد incumbent

  1. adjective obligatory
    Synonyms: binding, compelling, necessary, urgent
  2. noun officeholder
    Synonyms: official, occupant

Collocations

  • (be) incumbent on (or upon)

    بایسته بودن، بایستن، ایجاب کردن، (برکسی) فرض بودن، وظیفه داشتن

ارجاع به لغت incumbent

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «incumbent» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/incumbent

لغات نزدیک incumbent

پیشنهاد بهبود معانی