امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Measure

ˈmeʒər ˈmeʒə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    measured
  • شکل سوم:

    measured
  • سوم‌شخص مفرد:

    measures
  • وجه وصفی حال:

    measuring
  • شکل جمع:

    measures

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
اندازه، پیمانه، مقیاس، واحد، میزان، پایه، درجه، اقدام

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
- metric measure
- واحد سنجش بر حسب متر
- She took my measure for a coat.
- اندازه‌ی مرا برای یک پالتو گرفت.
- made to measure
- ساخته شده طبق اندازه
noun countable
اندازه گیری، سنجش، پیمایش، برآورد، ارزیابی، معیار، یکان سنجش، سنجه، سنجانه (مانند: متر و یارد و اینچ و لیتر)
noun countable
غذا و آشپزی گنجایی، ظرفیت، کیل
- He measured out three cups of flour.
- او سه فنجان آرد پیمانه کرد.
noun countable
حد (حدود)، محدوده، گسترش، وسعت، کار
- to remain within measure
- از حد تجاوز نکردن
- angry beyond measure
- بیش از حد عصبانی
- The new measure restricts handgun ownership.
- مصوبه‌ی جدید داشتن هفت‌تیر را محدود می‌کند.
- God's bounties are beyond measure.
- نعمت‌های پروردگار حدی ندارد.
noun countable
(مجلس شورا) مصوبه، لایحه
noun countable
(شعر) وزن شعر، بحر، آهنگ
verb - transitive
پیمانه کردن، درآمدن، اندازه نشان دادن، اندازه داشتن
- safety measures
- اقدامات احتیاطی
- The government has taken the necessary measures to combat inflation.
- دولت برای مبارزه با تورم اقدامات لازم را به عمل آورده است.
- This pole measures 5 meters.
- این دیرک 5 متر است.
- to measure a speech by the listeners' reactions
- سخنرانی را از روی واکنش شنوندگان ارزیابی کردن
- to measure one's skill against another's
- مهارت خود را با مهارت کسی دیگر مقایسه کردن
- He measures success by salary.
- او موفقیت را با (میزان) حقوق می‌سنجد.
- to measure one's foe
- دشمن خود را برآورد‌کردن
- to measure the length of the table
- درازای میز را اندازه گرفتن
- to measure the snowfall
- ریزش برف را اندازه گرفتن
- We applied measures to prevent the spread of infection.
- دست به کار شدیم تا جلو گسترش عفونت را بگیریم.
- to take the measure of the present crisis
- بحران فعلی را ارزیابی کردن
- take measures to stop someone
- برای متوقف کردن کسی اقدام کردن
- according to the measure of their wealth
- بر طبق مقدار ثروتشان
- in large measure
- به میزان زیاد
- weights and measures
- اوزان و مقیاسات
- broad measure
- سنجه‌ی پهنا
- a quart measure
- پیمانه‌ی یک کوارتی
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
برآوردکردن، (با مقایسه) داوری کردن، ارزیابی کردن، به حساب آوردن، ورانداز کردن
verb - transitive
(حرف یا عمل) با دقت ادا کردن، سنجیده عمل کردن، سنجیده سخن گفتن
verb - intransitive
اندازه گرفتن، سنجدین
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد measure

  1. noun portion, scope
    Synonyms: admeasurement, admensuration, allotment, allowance, amount, amplification, amplitude, area, bang, breadth, bulk, capacity, degree, depth, dimension, distance, duration, extent, fix, frequency, height, hit, magnitude, mass, meed, mensuration, nip, part, pitch, proportion, quantity, quantum, quota, range, ratio, ration, reach, share, shot, size, slug, span, strength, sum, volume, weight
  2. noun standard, rule
    Synonyms: benchmark, canon, criterion, example, gauge, meter, method, model, norm, pattern, scale, system, test, touchstone, trial, type, yardstick
  3. noun preventive or institutive action
    Synonyms: act, action, agency, bounds, control, course, deed, device, effort, expedient, limit, limitation, makeshift, maneuver, means, moderation, move, procedure, proceeding, project, proposal, proposition, resort, resource, restraint, shift, step, stopgap, strategem
    Antonyms: ignorance, inaction
  4. noun bill, law
    Synonyms: act, enactment, project, proposal, proposition, resolution, statute
  5. noun beat, rhythm
    Synonyms: accent, cadence, cadency, division, melody, meter, rhyme, step, stress, stroke, swing, tempo, throb, time, tune, verse, vibration
  6. verb calculate, judge
    Synonyms: adapt, adjust, align, appraise, assess, average, beat, blend, bound, calibrate, caliper, check, check out, choose, compute, delimit, demarcate, determine, dope out, estimate, evaluate, even, eye, figure, fit, gauge, gradate, grade, graduate, level, limit, line, look over, mark, mark out, mete, pace off, peg, plumb, portion, quantify, rank, rate, read, reckon, regulate, rhyme, rule, scale, shade, size, size up, sound, square, stroke, survey, tailor, take account, time, value, weigh
    Antonyms: estimate, guess

Phrasal verbs

  • measure out

    روی زمین دراز به دراز افتادن یا پرت شدن، (با اندازه‌گیری) تقسیم یا تقسیط کردن

  • measure up

    مناسب بودن، واجد شرایط بودن

    از عهده برآمدن، به درد کاری خوردن

  • measure up to

    (انتظارات یا معیارها یا شرایط لازم) واجد بودن، از عهده برآمدن، دارا بودن

Collocations

  • beyond measure

    بیش از حد، بیش از اندازه، بی‌حد، بسیار

  • in a measure

    تا اندازه‌ای، تا درجه‌ی به‌خصوصی، تا حدی

  • measure one's length

    (لباس) خیاط‌دوخته (در برابر: آماده یا پیش‌دوخته شده)، دوخته شده به اندازه‌ی شخص

  • measure swords

    1- شمشیربازی کردن 2- جنگیدن، هم‌داوی کردن

  • take measures

    اقدام کردن، دست به کار شدن، یازیدن

  • take someone's measure

    (لیاقت یا کارایی یا تخصص) کسی را سنجیدن

Idioms

لغات هم‌خانواده measure

ارجاع به لغت measure

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «measure» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/measure

لغات نزدیک measure

پیشنهاد بهبود معانی