امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Officer

ˈɒːfəsər / / ˈɑː- ˈɒfəsə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    officers

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
افسر، صاحب منصب، مأمور، متصدی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- an officer of the immigration office
- یکی از مأموران اداره‌ی مهاجرت
- the Oil Company's senior officers
- صاحب منصبان ارشد شرکت نفت
- a police officer
- افسر شهربانی (پلیس)
- air force officers
- افسران نیروی هوایی
verb - transitive
افسر معین کردن، فرماندهی کردن، فرمان دادن
- A well-officered army.
- ارتشی که دارای کادر افسری خوبی است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد officer

  1. noun person who has high position in
    Synonyms:
    organization administrator agent appointee bureaucrat chief civil servant deputy dignitary director executive functionary head leader magistrate manager officeholder official president public servant representative
  1. noun person in law enforcement
    Synonyms:
    arm badge black and white captain cop deputy detective flatfoot mounty police police officer sergeant sheriff

لغات هم‌خانواده officer

ارجاع به لغت officer

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «officer» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/officer

لغات نزدیک officer

پیشنهاد بهبود معانی