با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Own

oʊn əʊn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    owned
  • شکل سوم:

    owned
  • سوم شخص مفرد:

    owns
  • وجه وصفی حال:

    owning

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A2
خود، خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان
- my own book
- کتاب خودم
- your own money
- پول خودت
- his own life
- زندگی خودش
- our own country
- کشور خودمان
- heir own house
- خانه‌ی خودشان
- in her own house
- در خانه‌ی خود او
- "clean your own rifles," I told the soldiers
- به سربازان گفتم: «تفنگ‌های خودتان را تمیز کنید.»
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
داشتن، دارا بودن، مال خود دانستن، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن
- He owns two horses.
- او دو تا اسب دارد.
- He lost everything he owned.
- او تمام مایملک خود را از دست داد.
- Who owns this house?
- صاحب این خانه کیست؟
- This is my house; I own it.
- این خانه‌ی خود من است و من مالک آن هستم.
- state-owned factories
- کارخانه‌های دولتی
- you must own to its existence
- (فردوسی) به هستیش باید که خستو شوی
- A college president must be his own man.
- یک رئیس دانشگاه بایستی از هیچ‌کس حساب نبرد.
- Iraj Mirza's fame will finally come into its own.
- بالأخره ایرج میرزا به شهرتی که در خور او است، خواهد رسید.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
اذعان کردن، اقرار کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن
- to own one's mistake
- اشتباه خود را تصدیق کردن
- They owned him to be their leader.
- او را به رهبری پذیرفتند.
adjective
خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون
- an own brother
- برادر هم‌خون (نه برادر خوانده)
pronoun
مال خودم، شخصی
- The bicycle is his own.
- دوچرخه مال خودش است.
- She longed to have a room of her own.
- او از ته دل آرزو می‌کرد یک اتاق که فقط مال خودش باشد، داشته باشد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد own

  1. adjective belonging to individual
    Synonyms: endemic, hers, his, individual, inherent, intrinsic, its, mine, owned, particular, peculiar, personal, private, resident, theirs, very own, yours
  2. verb possess; be responsible for
    Synonyms: be in possession of, be possessed of, boast, control, dominate, enjoy, fall heir to, have, have in hand, have rights, have title, hold, inherit, keep, occupy, reserve, retain
    Antonyms: dispossess, lack, lose, need, not have, sell
  3. verb acknowledge, admit
    Synonyms: allow, assent to, avow, come clean, concede, confess, declare, disclose, grant, let on, make clean breast of, own up, recognize, tell the truth
    Antonyms: deny, disavow, reject

Phrasal verbs

Collocations

Idioms

  • be one's own man

    1- آزاد و مستقل بودن 2- هشیار و آگاه بودن، مشاعر خود را در اختیار داشتن

    ارباب خود بودن، زیر نفوذ کسی نبودن، خود استوار بودن

  • come into one's own

    (به‌ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن، مقام سزاواری را به دست آوردن

  • get one's own back

    (انگلیس- عامیانه) انتقام گرفتن، به حساب کسی رسیدن

  • on one's own

    (عامیانه) 1- با کوشش یا ابتکار خود شخص 2- شخصاً، بدون کمک دیگری

  • a taste of your own medicine

    این جوابِ کار بد خودته (چیزی که عوض داره، گله نداره) (جواب های، هوی است)

لغات هم‌خانواده own

ارجاع به لغت own

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «own» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/own

لغات نزدیک own

پیشنهاد بهبود معانی