امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Own

oʊn əʊn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    owned
  • شکل سوم:

    owned
  • سوم‌شخص مفرد:

    owns
  • وجه وصفی حال:

    owning

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A2
خود، خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- my own book
- کتاب خودم
- your own money
- پول خودت
- his own life
- زندگی خودش
- our own country
- کشور خودمان
- heir own house
- خانه‌ی خودشان
- in her own house
- در خانه‌ی خود او
- "clean your own rifles," I told the soldiers
- به سربازان گفتم: «تفنگ‌های خودتان را تمیز کنید.»
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
داشتن، دارا بودن، مال خود دانستن، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن
- He owns two horses.
- او دو تا اسب دارد.
- He lost everything he owned.
- او تمام مایملک خود را از دست داد.
- Who owns this house?
- صاحب این خانه کیست؟
- This is my house; I own it.
- این خانه‌ی خود من است و من مالک آن هستم.
- state-owned factories
- کارخانه‌های دولتی
- you must own to its existence
- (فردوسی) به هستیش باید که خستو شوی
- A college president must be his own man.
- یک رئیس دانشگاه بایستی از هیچ‌کس حساب نبرد.
- Iraj Mirza's fame will finally come into its own.
- بالأخره ایرج میرزا به شهرتی که در خور او است، خواهد رسید.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
اذعان کردن، اقرار کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن
- to own one's mistake
- اشتباه خود را تصدیق کردن
- They owned him to be their leader.
- او را به رهبری پذیرفتند.
adjective
خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون
- an own brother
- برادر هم‌خون (نه برادر خوانده)
pronoun
مال خودم، شخصی
- The bicycle is his own.
- دوچرخه مال خودش است.
- She longed to have a room of her own.
- او از ته دل آرزو می‌کرد یک اتاق که فقط مال خودش باشد، داشته باشد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد own

  1. adjective belonging to individual
    Synonyms:
    endemic hers his individual inherent intrinsic its mine owned particular peculiar personal private resident theirs very own yours
  1. verb possess; be responsible for
    Synonyms:
    be in possession of be possessed of boast control dominate enjoy fall heir to have have in hand have rights have title hold inherit keep occupy reserve retain
    Antonyms:
    dispossess lack lose need not have sell
  1. verb acknowledge, admit
    Synonyms:
    allow assent to avow come clean concede confess declare disclose grant let on make clean breast of own up recognize tell the truth
    Antonyms:
    deny disavow reject

Phrasal verbs

Collocations

Idioms

  • be one's own man

    1- آزاد و مستقل بودن 2- هشیار و آگاه بودن، مشاعر خود را در اختیار داشتن

    ارباب خود بودن، زیر نفوذ کسی نبودن، خود استوار بودن

  • come into one's own

    (به‌ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن، مقام سزاواری را به دست آوردن

  • get one's own back

    (انگلیس- عامیانه) انتقام گرفتن، به حساب کسی رسیدن

  • on one's own

    (عامیانه) 1- با کوشش یا ابتکار خود شخص 2- شخصاً، بدون کمک دیگری

  • a taste of your own medicine

    این جوابِ کار بد خودته (چیزی که عوض داره، گله نداره) (جواب های، هوی است) (زدی ضربتی، ضربتی نوش کن)

  • to each his own

    هرکسی نظر خود را دارد، نظر هرکس بنابه شخصیت و سلیقه‌‌اش متفاوت است، هرکسی عقیده‌ای دارد، سلیقه‌ی هرکس متفاوت است

لغات هم‌خانواده own

  • verb - transitive
    own, disown

ارجاع به لغت own

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «own» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/own

لغات نزدیک own

پیشنهاد بهبود معانی