با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Shove

ʃʌv ʃʌv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    shoved
  • شکل سوم:

    shoved
  • سوم شخص مفرد:

    shoves
  • وجه وصفی حال:

    shoving

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive
هل دادن
- Pari shoved the table against the wall.
- پری میز را به طرف دیوار هل داد.
- He had to shove the heavy box aside to clear the path.
- مجبور شد جعبه‌ی سنگین را هل بدهد تا مسیر را باز کند.
verb - intransitive verb - transitive
عقب زدن، پس راندن (با فشار)
- The police shoved the strikers back.
- پلیس اعتصاب‌کنندگان را عقب زد.
- The bully attempted to shove his classmate.
- قلدر سعی کرد هم‌کلاسی‌اش را عقب بزند.
verb - transitive informal
چپاندن، گذاشتن (چیزی در جایی) (با عجله یا با بی‌دقتی)
- Don't shove your dirty clothes under the bed.
- لباس‌های کثیفت رو زیر تخت نچپان.
- The kids shoved their toys under the bed to hide them.
- بچه‌ها اسباب‌بازی‌هایشان را زیر تخت گذاشتند تا آن‌ها را پنهان کنند.
verb - intransitive informal
انگلیسی بریتانیایی کنار رفتن، جا باز کردن (برای کسی)
- Please shove over so I can sit down on the bench.
- کنار برو تا بتونم روی نیمکت بشینم.
- Shove over so she can sit down.
- جا باز کن تا بتونه بشینه.
noun countable
هل
- Ali's shove sent me sliding down the ice.
- هل علی مرا روی یخ به پایین سر داد.
- With a sudden shove, the door swung open.
- با هل ناگهانی در باز شد.
verb - transitive
مجازی گذاشتن، انداختن، تحمیل کردن (با روش غیرفیزیکی)
- My neighbor always tries to shove his responsibilities onto someone else.
- همسایه‌ی من همیشه سعی می‌کند مسئولیت‌های خود را روی دوش شخص دیگری بگذارد.
- The manager tried to shove extra work on me.
- مدیر سعی کرد کار اضافی را روی [دوش] من بیندازد.
- I will not let you shove your opinions upon me.
- نمی‌ذارم نظراتت رو به من تحمیل کنی.
verb - intransitive
جلو رفتن، راه خود را باز کردن (با هل دادن)
- The angry crowd began to shove.
- جمعیت خشمگین شروع به جلو رفتن کردند.
- My little brother always tries to shove to be the first in line.
- برادر کوچکم همیشه سعی می‌کند راهش را باز کند تا در صف اول باشد.
verb - intransitive
رفتن (معمولاً با off می‌آید)
- As soon as the meeting ended, the participants began to shove.
- به محض پایان جلسه، شرکت‌کنندگان شروع به رفتن کردند.
- He didn't want to talk to anyone, so he shoved off without saying a word.
- نمی‌خواست با کسی حرف بزنه، پس بدون اینکه حرفی بزنه، رفت.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد shove

  1. verb push without gentleness
    Synonyms: boost, buck, bulldoze, cram, crowd, dig, drive, elbow, hustle, impel, jab, jam, jostle, nudge, poke, press, prod, propel, shoulder, thrust
    Antonyms: pull

Phrasal verbs

  • shove off

    1- با هل دادن قایق را از کرانه دور کردن 2- (عامیانه) راهی شدن، عزیمت کردن

Idioms

  • if push comes to shove

    (عامیانه) اگر برخورد تبدیل به جنگ شود، اگر قضیه بالا بگیرد

  • push comes to shove

    (عامیانه - معمولا با: if یا when) بحران، سختی

ارجاع به لغت shove

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «shove» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/shove

لغات نزدیک shove

پیشنهاد بهبود معانی