با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Bust

bʌst bʌst
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    busted
  • شکل سوم:

    busted
  • سوم شخص مفرد:

    busts
  • وجه وصفی حال:

    busting
  • شکل جمع:

    busts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
مجسمه‌ی نیم‌تنه، مجسمه‌ی بالاتنه
- a bust of Aristotle
- مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی ارسطو
- He has a bust of Abraham Lincoln in his office.
- او مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی آبراهام لینکلن را در دفتر کارش دارد.
noun countable
بالاتنه، سینه
- She has a big bust.
- سینه‌ی بزرگی دارد.
verb - transitive
خرد کردن، خراب کردن، شکستن
- The earthquake busted the house in half.
- زلزله خانه را به دو نیم کرد.
- He fell down and busted his arm.
- افتاد و دستش شکست.
verb - transitive
اقتصاد ورشکست کردن، مفلس کردن
- The marriage of his daughter busted Javad completely.
- ازدواج دختر جواد حسابی او را مفلس کرد.
verb - transitive
به رابطه‌ای پایان دادن، جدا شدن
- She has not left the house since she busted up with her fiancé.
- از وقتی که با نامزدش به هم زده از خانه بیرون نرفته.
verb - transitive
رام کردن، اهلی کردن
- to bust a wild horse
- اسب وحشی را رام کردن
verb - transitive
تنزل رتبه دادن
- He was busted from a colonel to a major.
- از درجه‌ی سرهنگی به سرگردی تنزل رتبه یافت.
verb - transitive
بازداشت کردن، توقیف کردن
- I had never been busted before.
- قبلاً هرگز بازداشت نشده بودم.
verb - transitive
حمله کردن، دستبرد زدن
- The police busted the brothel and arrested nine people.
- پلیس به فاحشه‌خانه ریخت و نه نفر را بازداشت کرد.
verb - transitive
زدن، ضربه زدن
- Sit or I'll bust you on the head.
- بنشین؛ وگرنه می‌زنم توی سرت.
verb - intransitive
ترکیدن، منفجر شدن
verb - intransitive
اقتصاد ورشکست شدن، مفلس شدن
- They wasted their money and busted.
- آن‌ها پول خود را حرام کردند و ورشکست شدند.
adjective
اقتصاد ورشکسته
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bust

  1. noun chest of human
    Synonyms: bosom, breast, chest, front
  2. noun arrest for illegal action
    Synonyms: apprehension, arrest, capture, cop, detention, nab, pickup, pinch, raid, search, seizure
    Antonyms: exoneration
  3. verb ruin, impoverish
    Synonyms: become insolvent, break, crash, fail, fold up, go bankrupt, go into Chapter 11, pauperize
    Antonyms: aid, help
  4. verb arrest for illegal action
    Synonyms: apprehend, catch, collar, cop, detain, nab, pick up, pinch, pull in, raid, run in, search
    Antonyms: exonerate, let go
  5. verb physically break
    Synonyms: burst, fold, fracture, rupture
    Antonyms: fix, mend

Phrasal verbs

  • bust out

    شروع کردن (ناگهانی)

    دررفتن، فرار کردن (از زندان)

  • bust up

    به هم زدن، ترک رابطه کردن، از هم جدا شدن، به رابطه خاتمه دادن

    خراب کردن، داغان کردن، منهدم کردن، نابود کردن

Collocations

  • boom and bust

    کامیابی و ناکامی، رونق و کسادی، رونق و ورشکستگی، موفقیت و شکست، رونق و رکود (وضعیتی که در آن یک اقتصاد یا کسب‌وکار به‌طور منظم دوره‌های افزایش فعالیت و موفقیت و پس از آن دوره‌های شکست را پشت سر می‌گذارد)

  • go bust

    ورشکست شدن، (به خاطر ضرر) تعطیل شدن، ناموفق شدن، شکست خوردن

ارجاع به لغت bust

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bust» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bust

لغات نزدیک bust

پیشنهاد بهبود معانی