امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Clear

klɪr klɪə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    cleared
  • شکل سوم:

    cleared
  • سوم‌شخص مفرد:

    clears
  • وجه وصفی حال:

    clearing
  • صفت تفضیلی:

    clearer
  • صفت عالی:

    clearest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A2
(شیشه، رنگ و غیره) شفاف، (آب، چشمه، دریاچه) زلال، صاف، (آتش، نور) درخشان، روشن، (چهره، تصویر، نما) واضح، آشکار، مشخص، برجسته، روشن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- clear honey
- عسل شفاف
- clear soup
- سوپ رقیق، سوپ آبکی
- as clear as day
- روشن مثل روز
- (as) clear as mud
- (عامیانه، به کنایه) مبهم، مثل شب روشن
- All clear!
- خطر رفع شد! / امن است!
- be clear of the town
- شهر را پشت سر گذاشتن، از شهر بیرون رفتن
- to send a message in clear
- نامه‌ای را به‌طور عادی فرستادن، نامه‌ای را به‌طور غیررمزی فرستادن
- get clear away
- در رفتن و اثری به جای نگذاشتن، آب شدن و به زمین فرو رفتن
- keep/stay/steer clear of
- پرهیز کردن از، دوری کردن از، کنار کشیدن از، فاصله گرفتن از
- stand clear (of)
- دور ایستان، فاصله گرفتن (از)
- get clear of
- دور شدن از، فاصله گرفتن از
- clear of
- دور از، جدا از، به فاصله
نمونه‌جمله‌های بیشتر
adjective
پاک، معصوم، بی‌آلایش
- a clear conscience
- وجدان راحت
- be in the clear
- بی‌گناه بودن، بی‌تقصیر بودن، مبرا بودن/تبرئه شدن/ دیگر بدهی نداشتن، بدهکار نبودن/از خطر جستن، از خطر گذشتن، در خطر نبودن
adjective
(صدا) رسا، واضح، صریح
- (as) clear as a bell
- (صدا) واضح، رسا، قابل شنیدن
adjective
(گزارش، توضیح، استدلال) روشن، مفهوم، واضح، (ذهن) نافذ، تیز، وقاد
- be quite clear on something
- درمورد چیزی مطمئن بودن، چیزی را روشن بیان کردن، چیزی را با صراحت تفهیم کردن
adjective
(دلیل، نشانه، نتیجه، نکته، مورد) آشکار، مسلم، معلوم، بارز، روشن، مبرهن، عیان، پیدا، هویدا، بدیهی
- make oneself/one's meaning clear
- مقصود خود را به روشنی گفتن، خوب تفهیم کردن، شیرفهم کردن، فهماندن
- load and clear
- (سخن گفتن) فاش، آشکارا، بلند
adjective
(جاده، راه) باز، بلامانع، خلوت، امن، بی‌خطر، (فضا، مکان) خالی، تهی، باز، (شخص) خلاص، آسوده، فارغ، آزاد
- clear the way
- راه را باز کردن، راه را هموار کردن، زمینه فراهم کردن
- clear a way/a path through
- راه باز کردن از میان، راه بریدن از میان
- clear a room
- (از اشخاص) اتاق را خلوت کردن، (از اشیاء) اتاق را خالی کردن
- clear something off
- خود را نجات دادن از، خود را خلاص کردن از، از جلوی روی خود برداشتن، از شر چیزی خلاص شدن، (محاوره) فلنگ را بستن، به چاک زدن، جیم شدن
- clear something up
- مرتب کردن، منظم کردن، جمع و جور کردن، (رمز، راز) کشف کردن، گشودن، (مشکل) حل کردن، رفع کردن، رفع و رجوع کردن، (هوا، آسمان) صاف شدن، باز شدن، روشن شدن
adjective
(زمان، مدت) کامل، تمام، (مقدار، میزان) مطلق، قاطع، (سود و زیان) خالص، خرج دررفته
- clear expenses
- (کسب و کار) خرج خود را درآوردن
noun
فضای خالی، فضای باز
adverb
روشن، واضح، مشخص
adverb
تماما، کاملا، به کل، یکسره
verb - transitive
(مایعات، شراب) صاف کردن، زلال کردن، (خون) تصفیه کردن، پالودن، (شکم) تنقیه کردن، تخلیه کردن، (مجازی) (موفقیت، مطلب) توضیح دادن، روشن کردن، رفع ابهام کردن از، (رمز، خط) خواندن، کشف کردن
- clear one's throat
- سینه صاف کردن، صدا صاف کردن
- clear one's head
- تمدد اعصاب کردن، رفع خستگی کردن
- clear the ground
- (مجازی) زمینه چیدن، راه را هموار کردن
- clear the ball
- (در فوتبال، هاکی و غیره) توپ را (از حوالی دروازه) دفع کردن
verb - transitive
(راه، کانال، لوله و غیره) پاک کردن، تمیز کردن، روفتن، باز کردن، خالی کردن، (مانع) برداشتن، از میان برداشتن، زدودن، رفع کردن، پرچیدن، (سفره، میز، بساط) جمع کردن
- clear something away
- (بساط، میز و غیره) برچیدن، جمع کردن، برطرف کردن، دور کردن، (ابر) عبور کردن، رد شدن، گذشتن، (مه) برخاستن، رفتن
verb - transitive
(گناه، اتهام) تبرئه کردن، بری دانستن، مبرا دانستن، (برنامه، طرح و غیره) به تایید (کسی) رساندن
- clear somebody of suspicion
- از کسی رفع اتهام، سوء ظن کردن
verb - transitive
(مانع) (بدون برخورد) گذشتن از، عبور کردن از، رد شدن از، جستن از، پریدن از، بلند شدن از
verb - transitive
(سود) بردن، به جیب زدن، گیر آوردن، به دست آوردن
verb - transitive
(کشتی، محموله) جواز خروج/ ورود صادر کردن، اجازه‌ی خروج/ ورود دادن، (کشتی) خارج شدن از، ترک کردن، (کالا) تخلیه کردن، پیاده کردن، خالی کردن، (از گمرک) ترخیص کردن، آزاد کردن، (از انبار) تحویل گرفتن، (مجازی) (وجدان) آسوده کردن، راحت کردن، سبک کردن
- clear the decks (for action)
- (نظامی) (کشتی را) بسیج کردن، آماده‌ی نبرد کردن، (مجازی) (برای کاری) آماده شدن، حاضر به یراق شدن، بسیج شدن
- clear one's mind of doubt
- شک و تردید را از خود دور کردن
verb - transitive
(چک، اوراق بهادار) پایاپای کردن، تسویه کردن، (قرض، حساب) تصویه کردن، پرداختن
verb - intransitive
آب‌و‌هوا صاف شدن، باز شدن، (مه) برخاستن
verb - intransitive
(چهره، بیان) روشن ردن، (ابهام) رفع شدن
verb - intransitive
(کشتی) راهی دریا شدن، روانه شدن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد clear

  1. adjective cloudless, bright
    Synonyms:
    clarion crystal fair fine halcyon light luminous pleasant rainless shining shiny sunny sunshiny unclouded undarkened undimmed
    Antonyms:
    cloudy dark dim dull fuzzy gloomy shadowy unclear
  1. adjective understandable, apparent
    Synonyms:
    apprehensible audible clear-cut coherent comprehensible conspicuous crystal definite distinct evident explicit express graspable incontrovertible intelligible knowable legible loud enough lucent lucid manifest obvious open and shut palpable patent perceptible perspicuous plain precise pronounced readable recognizable sharp simple spelled out straightforward transparent transpicuous unambiguous unblurred uncomplicated unequivocal unmistakable unquestionable
    Antonyms:
    ambiguous indistinct mysterious obscure unintelligible vague
  1. adjective open, unhindered
    Synonyms:
    bare empty free smooth stark unhampered unimpeded unlimited unobstructed vacant vacuous void
    Antonyms:
    blocked clogged closed congested hindered
  1. adjective transparent
    Synonyms:
    apparent cloudless crystal crystal clear crystalline glassy limpid pellucid pure see-through thin tralucent translucent translucid
    Antonyms:
    clouded cloudy foggy obscured smudged
  1. adjective not guilty
    Synonyms:
    absolved blameless clean cleared discharged dismissed exculpated exonerated guiltless immaculate innocent pure sinless stainless unblemished uncensurable undefiled untarnished untroubled
    Antonyms:
    culpable guilty responsible
  1. adjective certain in one’s mind
    Synonyms:
    absolute confirmed convinced decided definite positive resolved satisfied sure
    Antonyms:
    uncertain unclear unintelligible
  1. verb clean, clear away
    Synonyms:
    ameliorate break up brighten burn off clarify cleanse disencumber disengage disentangle eliminate empty erase extricate free lighten loosen lose meliorate open purify refine rid rule out shake off sweep throw off tidy unblock unburden unclog unload unloose unpack untie vacate void wipe
    Antonyms:
    clutter pile up
  1. verb liberate; free from uncertainty
    Synonyms:
    absolve acquit clarify defog discharge disculpate emancipate exculpate exonerate explain find innocent let go let off let off the hook release relieve set free vindicate
    Antonyms:
    condemn find guilty sentence
  1. verb pass over, often by jumping
    Synonyms:
    hurdle leap miss negotiate overleap surmount vault
    Antonyms:
    hit run into
  1. verb profit
    Synonyms:
    accumulate acquire clean up earn gain gather get glean make net obtain pick up realize reap receive secure win

Idioms

  • the coast is clear

    (مجازی) راه باز است، خطری در میان نیست.

    کار روبه‌راه است، مشکلی نیست، کسی مزاحم نیست

لغات هم‌خانواده clear

  • adjective
    clear

ارجاع به لغت clear

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «clear» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/clear

لغات نزدیک clear

پیشنهاد بهبود معانی