امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Fundamental

ˌfʌndəˈmentl ˌfʌndəˈmentl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    fundamentals
  • صفت تفضیلی:

    more fundamental
  • صفت عالی:

    most fundamental

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective C2
اساسی، بنیادی، بنیادین

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- a fundamental change
- تغییر اساسی
- the fundamental rules of arts and sciences
- اصول بنیادی علوم پایه و علوم انسانی
- The fundamental difference between the two theories was their approach to problem-solving.
- تفاوت بنیادین بین این دو نظریه در رویکرد آن‌ها به حل مسئله بود.
adjective C2
ضروری، بسیار مهم، اساسی
- Respect is fundamental to maintaining healthy relationships.
- احترام برای حفظ روابط سالم ضروری است.
- Computers have a fundamental role in industry.
- کامپیوتر در صنعت نقش اساسی دارد.
adjective
موسیقی پایه (نت)
- In music theory, the fundamental tone is the lowest pitch in a chord.
- در تئوری موسیقی، نت پایه، زیرترین صدای آکورد است.
- The guitarist strummed the fundamental note.
- نوازنده‌ی گیتار نت پایه را زد.
noun countable
موسیقی نت پایه
- Without the fundamental, the chord sounds incomplete.
- بدون نت پایه، آکورد ناقص به نظر می‌رسد.
- He strummed the fundamental note.
- نت پایه را زد.
adjective
ریشه‌ای، نهادینه‌شده (مربوط به شخص)
- Everyone admired his fundamental good humor.
- همه شوخ‌طبعی ریشه‌ای او را تحسین کردند.
- Her fundamental good humor never wavered.
- شوخ‌طبعی نهادینه‌شده‌ی او هرگز متزلزل نشد.
noun countable
اصل اساسی، بخش اساسی، بخش بنیادی، قسمت اصلی
- The right to freedom of speech is a fundamental of democratic societies.
- حق آزادی بیان اصل اساسی جوامع دموکراتیک است.
- Trust is a fundamental in building strong relationships.
- اعتماد بخش بنیادی در ایجاد روابط قوی است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fundamental

  1. adjective basic, important
    Synonyms:
    axiological axiomatic basal bottom bottom-line cardinal central constitutional constitutive crucial elemental elementary essential first foundational grass-roots indispensable integral intrinsic key major meat-and-potatoes necessary organic original paramount primary prime primitive primordial principal radical requisite rudimentary significant structural substratal substrative supporting sustaining theoretical underived underlying vital
    Antonyms:
    additional advanced auxiliary extra minor secondary subordinate trivial unimportant
  1. noun basic, essential part
    Synonyms:
    ABCs axiom basis bottom line brass tacks coal and ice component constituent cornerstone element factor foundation guts heart law nitty-gritty principium principle rock bottom rudiment rule sine qua non theorem
    Antonyms:
    addition auxiliary extra subordinate trivia

لغات هم‌خانواده fundamental

  • adjective
    fundamental

ارجاع به لغت fundamental

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fundamental» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fundamental

لغات نزدیک fundamental

پیشنهاد بهبود معانی