امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Get

ɡet ɡet
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    got
  • شکل سوم:

    gotten
  • سوم‌شخص مفرد:

    gets
  • وجه وصفی حال:

    getting

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive A1
شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- Get me some tea!
- قدری چای بیار!
- to get sad
- اندوهگین شدن
- to get angry
- عصبانی شدن
- to get a disease
- بیمار شدن
- He got ten years for robbery.
- به جرم دزدی ده سال محکوم شد.
- to get praised
- مورد تحسین واقع شدن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
آوردن
- Go get the books!
- برو کتاب‌ها را بیاور!
verb - transitive
رفتن
- to get home early
- زود به خانه رفتن
verb - transitive
رسیدن
- He got to school at 8 o'clock.
- ساعت 8 به مدرسه رسید.
verb - transitive
ارتباط گرفتن، ارتباط برقرار کردن‌ (از طریق رادیو، تلفن و...)
- Get the B.B.C.!
- رادیو لندن را بگیر!
- Get Esfahan so I may talk to my brother.
- (شماره‌ی) اصفهان را بگیر تا با برادرم حرف بزنم.
verb - transitive
به‌دست آوردن، به‌دست آمده، کسب کردن، کسب کرده
- to get money
- پول به‌دست آوردن
- He got a good seat.
- صندلی خوبی گیر آورد.
verb - transitive
پرداختن
verb - transitive
گذراندن
verb - transitive
(کاری) کردن، انجام دادن
- Get the door to close properly.
- کاری کن که در درست بسته شود.
- Get her to sing.
- وادارش کن آواز بخواند.
- He got his hands dirty.
- دست‌هایش را کثیف کرد.
verb - transitive
حاصل کردن، ایجاد کردن، تولید کردن
verb - transitive
آماده کردن، تهیه کردن
verb - transitive
تسلط یافتن
verb - transitive
رنجاندن، آزردن
verb - transitive
گیج شدن، آشفته شدن
verb - transitive
خوردن، اصابت کردن، زدن
- The bullet got him in the leg.
- گلوله به پایش خورد.
verb - transitive
داشتن
- He has got blue eyes.
- او چشمان آبی دارد.
verb - transitive
(با have یا has) (به عنوان یک باید یا اجبار) ضرورت داشتن
- He has got to go.
- او باید برود.
verb - transitive
دریافت کردن، دریافتن
- He got no answer.
- جوابی دریافت نکرد.
verb - transitive
درک کردن
- I don't get it.
- آن را درک نمی‌کنم.
verb - transitive
آبستن شدن، آبستن کردن
- He got her with child.
- او را آبستن کرد.
noun
فرزند
noun
(درمورد جانوران) زایش، (درمورد جانوران) تولد
noun
دودمان، اصل و نصب
تحصیل شده، کسب کرده، به‌دست آمده، تحصیل کردن، عادت کردن، ربودن، فائق آمدن
- His illness finally got to him.
- بالأخره بیماریش او را از پا درآورد.
- One of these days they will finally get him.
- یکی از این روزها بالأخره به حسابش خواهند رسید.
- He gets behind in his rent payment.
- در پرداخت کرایه خودداری می‌کند.
- I tried to convince her but I got nowhere.
- کوشیدم او را مجاب کنم؛ ولی به جایی نرسیدم.
- It got so that I could not tolerate him anymore.
- کار به جایی رسید که دیگر نمی‌توانستم او را تحمل کنم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد get

  1. verb come into possession of; achieve
    Synonyms:
    access accomplish acquire annex attain bag bring bring in build up buy into buy off buy out capture cash in on chalk up clean up clear come by compass cop draw earn educe effect elicit evoke extort extract fetch gain get hands on glean grab have hustle inherit land lock up make make a buy make a killing net obtain parlay pick up procure pull rack up realize reap receive score secure snag snap up snowball succeed to take wangle win
    Antonyms:
    fail lose miss pass
  1. verb fall victim to
    Synonyms:
    accept be afflicted with become infected with be given be smitten by catch come down with contract get sick receive sicken succumb take
    Antonyms:
    overtake overthrow
  1. verb seize
    Synonyms:
    apprehend arrest bag beat capture catch collar defeat grab lay hold of lay one’s hands on nab nail occupy overcome overpower secure take trap
    Antonyms:
    give in surrender yield
  1. verb come to be
    Synonyms:
    achieve attain become come over develop into effect go grow realize run turn wax
  1. verb understand
    Synonyms:
    acquire catch catch on to comprehend fathom figure out follow gain get into one’s head hear know learn look at memorize notice perceive pick up receive see take in work out
    Antonyms:
    misconstrue misunderstand
  1. verb arrive
    Synonyms:
    advance blow in come come to converge draw near land make it reach show show up turn up
    Antonyms:
    depart leave
  1. verb contact for communication
    Synonyms:
    get in touch reach
    Antonyms:
    lose
  1. verb arrange, manage desired goal
    Synonyms:
    adjust contrive dispose dress fit fix make make up order prepare ready straighten succeed wangle
    Antonyms:
    fail mismanage
  1. verb convince, induce
    Synonyms:
    argue into beg bring around coax compel draw influence persuade press pressure prevail upon prompt provoke sway talk into urge wheedle win over
    Antonyms:
    discourage dissuade
  1. verb have an effect on
    Synonyms:
    affect amuse arouse bend bias carry dispose entertain excite gratify impress influence inspire move predispose prompt satisfy stimulate stir stir up strike sway touch
  1. verb produce offspring
    Synonyms:
    beget breed generate procreate produce propagate sire
  1. verb irritate, upset
    Synonyms:
    aggravate annoy bother bug burn exasperate gall get someone’s goat irk nettle peeve pique provoke put out rile rub the wrong way try vex
    Antonyms:
    calm please soothe
  1. verb confuse
    Synonyms:
    baffle beat bewilder buffalo confound discomfit disconcert distress disturb embarrass mystify nonplus perplex perturb puzzle stick stump upset
    Antonyms:
    understand

Phrasal verbs

  • get about

    معاشرت زیاد کردن، رفت‌وآمد کردن

    (خبر) پراکنده شدن، منتشر شدن

    از جایی به جایی رفتن، تحرک داشتن

  • get across

    عبور کردن

    تفهیم کردن، به وضوح بیان کردن

  • get after

    غر زدن، عیبجویی کردن، سرزنش کردن

    تعقیب کردن، دنبال کردن

  • get around

    (خبر) پراکنده شدن، منتشر شدن

    مانعی را دور زدن

    رفت‌وآمد کردن

    ترغیب کردن، متقاعد کردن

    (روابط جنسی) بی‌قید و بند بودن

  • get around to

    وقت یا مجال انجام کاری را پیدا کردن

  • get at

    انتقاد کردن، نکوهش کردن

    مقصود داشتن، اشاره کردن

    رسیدن، دست یافتن

    (با تهدید یا تطمیع) تحت‌ تأثیر قرار دادن، وادار کردن

  • get away

    فرار کردن، گریختن

    رفتن (برای استراحت یا تعطیلات)

  • get away with

    قسر در رفتن، جان سالم به در بردن، گیر نیفتادن

  • get back

    بازگشتن

    پس گرفتن، بازیافتن

    تلافی کردن، انتقام گرفتن

    کنار رفتن، کنار کشیدن، رفتن از جایی به جای دیگر

  • get behind

    حمایت کردن، پشتیبانی کردن

  • get by

    گذران کردن، سر کردن

    موفق شدن (با کمترین تلاش)

    گذشتن، عبور کردن، رد شدن

  • get down

    دلسرد کردن، افسرده کردن

    ثبت کردن، نوشتن

    قورت دادن

    پیاده شدن

    بعد از غذا میز را ترک کردن

    کاهش یافتن، پایین رفتن

    رابطه داشتن، رابطه جنسی برقرار کردن

  • get down to

    پرداختن، مشغول شدن (به کاری)، شروع به انجام کاری کردن

  • get in (on)

    1- داخل شدن، وارد شدن 2- ملحق شدن یا کردن (به دسته یا کلوپی)، پیوستن به 3- صمیمی شدن با، رابطه‌ی نزدیک برقرار کردن با

  • get off

    از مجازات نجات یافتن، تبرئه شدن، (جرم را) تخفیف دادن

    پیاده شدن، خارج شدن

    رفتن، عازم شدن

    تعطیلی یا مرخصی داشتن

    گریختن

    نشئه شدن

    ارضا شدن

    گفتن، به زبان آوردن

    موفق شدن، کامیاب شدن

    کودک را خواباندن

    شلیک کردن

  • get off on

    لذت بردن

    لذت جنسی بردن

  • get on

    ادامه دادن، پیشرفت کردن

    سوار شدن، داخل شدن

    جور بودن

    تفاهم داشتن

    پیر شدن

    دیر شدن

    لباس پوشیدن

    رفتن

  • get (one) off

    (عامیانه) نشئه شدن، سرمست شدن، انزال کردن

  • get out

    خارج شدن، بیرون رفتن

    خارج کردن، بیرون کردن، درآوردن (چیزی یا کسی از جایی)

    دررفتن، فرار کردن، گریختن

    افشا شدن، برملا شدن، درز پیدا کردن (خبر و اطلاعات و غیره)

    از بین‌ بردن، زدودن، پاک کردن (لکه)

    منتشر شدن، توزیع شدن، عرضه شدن (کتاب و غیره)

    حل کردن (مسئله و غیره)

  • get over

    بهبود یافتن

    غلبه کردن، چیره شدن، فائق آمدن، از سر گذراندن (مشکلات و موانع و غیره)

    کنار گذاشتن، فراموش کردن (از داشتن احساسات عاشقانه به کسی دست برداشتن)

    گذشتن، عبور کردن

  • get rid of

    از شر چیزی خلاص شدن، از سر باز کردن

  • get through

    تمام کردن، خاتمه دادن، به پایان رساندن

    دوام آوردن، باقی ماندن

    ارتباط برقرار کردن، تفهیم کردن

  • get to

    آغاز کردن، شروع کردن

    تحت تاثیر قرار دادن، تاثیر گذاشتن

    ناراحت کردن، اذیت کردن

    رسیدن

  • get together

    تجمع کردن، دور هم جمع شدن، گرد آمدن

  • get up

    از خواب برخاستن

    برخاستن، پاشدن، بلند شدن

    بالا رفتن

    سازمان دادن، تشکیل دادن

Collocations

  • get rid of

    از شر چیزی خلاص شدن، از سر باز کردن

Idioms

  • get it

    فهمیدن، درک کردن، متوجه شدن، (موضوع یا مطلب را) گرفتن

    تنبیه شدن، ادب شدن

  • get nowhere

    به جایی نرسیدن، موفق نشدن، به هدف نرسیدن

  • get so (that)

    (عامیانه) کار به جایی رسید که

  • get there

    (عامیانه) موفق شدن، به جایی رسیدن

  • get out

    برو بابا، برو گم شو (برای بیان ناباوری)

ارجاع به لغت get

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «get» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/get

لغات نزدیک get

پیشنهاد بهبود معانی