امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Nail

neɪl neɪl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    nailed
  • شکل سوم:

    nailed
  • سوم‌شخص مفرد:

    nails
  • وجه وصفی حال:

    nailing
  • شکل جمع:

    nails

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
ناخن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- to cut one's nails
- ناخن خود را گرفتن یا زدن
- Sherry has long nails.
- شری ناخن‌های بلند دارد.
noun countable
(جانور به ویژه پرنده و درنده) پنجول، سم، چنگال، چنگ
noun countable
میخ، میخ سر پهن، گل میخ
- I hammered the nail into the wall.
- با چکش میخ را به دیوار کوبیدم.
- Each cigarette that you smoke is a nail that you drive into your own coffin.
- هر سیگاری که می‌کشی میخی است که بر تابوت خود کوبیده‌ای.
verb - transitive
با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن
verb - transitive
میخ زدن (به)، با میخ استوار کردن (بر)، میخکوب کردن
- They nailed Christ's hands and feet to the cross.
- دست و پای عیسی را بر صلیب میخکوب کردند.
- We nailed down the lid on the box.
- ما در جعبه را به آن با میخ کوبیدیم.
- Luther nailed the proclamation to the church door.
- لوتر اعلامیه را به در کلیسا میخکوب کرد.
verb - transitive
به دام انداختن، قاپیدن، گرفتن
verb - transitive
(دروغ و غیره را) افشا گری کردن، کشف و افشا کردن
- He nailed the source of all those rumors.
- او منبع همه‌ی آن شایعات را کشف و افشا کرد.
verb - transitive
(عامیانه) دستگیر کردن
- He was finally nailed by the police.
- بالأخره گرفتار پلیس شد.
verb - transitive
کوبیدن
verb - transitive
(نگاه یا اندیشه یا توجه) بر چیزی متمرکز کردن، (چشم) دوختن
- She was nailing her eyes on the beetle.
- او چشمان خود را بر آن سوسک دوخته بود.
verb - transitive
(عامیانه) زدن
- He nailed me in the head with a rock.
- با سنگ زد توی سرم.
verb - transitive
با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن، به دام انداختن، قاپیدن، زدن، کوبیدن، گرفتن
- He paid back his debt on the nail.
- او بدهی خود را بی‌معطلی باز‌پرداخت کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد nail

  1. verb fasten, fix with pointed object
    Synonyms:
    attach beat bind drive hammer hit hold join pin pound secure sock spike strike tack whack
    Antonyms:
    unfasten unnail
  1. verb capture, arrest
    Synonyms:
    apprehend bag catch collar detain get hook nab pinch prehend secure seize take
    Antonyms:
    let go liberate release

Phrasal verbs

  • nail down

    مجبور کردن، تحت فشار قرار دادن، قطعی کردن، به نتیجه رسیدن، تکلیف چیزی را معلوم کردن، نهایی کردن، تحکیم کردن

    با میخ محکم کردن

  • nail up

    1 - به دیوار (یا جای بلند) کوبیدن یا میخ کردن 2- با میخ در جای خود محکم کردن

Idioms

  • hard as nails

    سخت، پوست‌کلفت، بی‌احساس، بی‌رحم

  • hit the nail on the head

    گل گفتی، زدی تو خال (حق مطلب را به درستی ادا کردن) ( وضعیت مشکلی را به‌صورت دقیق شرح دادن)

ارجاع به لغت nail

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «nail» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/nail

لغات نزدیک nail

پیشنهاد بهبود معانی