امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Pass

pæs pɑːs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    passed
  • شکل سوم:

    passed
  • سوم‌شخص مفرد:

    passes
  • وجه وصفی حال:

    passing
  • شکل جمع:

    passes

توضیحات

همچنین در معنای دوازدهم می‌توان از pass away به‌جای pass استفاده کرد.

pass در معنای آخر مخفف لغت passenger است.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive B1
گذشتن، گذراندن، عبور کردن یا دادن، رد شدن یا دادن، سپری کردن یا شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- The car passed quickly as I stood on the sidewalk.
- وقتی کنار پیاده‌رو ایستادم ماشین به‌سرعت رد شد.
- He passed the rope around the tree.
- او طناب را از دور درخت گذراند.
- he passed the wire through the pipe
- او سیم را از وسط لوله عبور داد
verb - transitive
زمانی را گذراندن، فرصت را از دست دادن
- He let the opportunity pass without taking any action.
- او بدون هیچ اقدامی فرصت را از دست داد.
- He chose to pass the time by reading a book.
- او ترجیح داد زمان را با خواندن کتاب بگذراند.
verb - transitive C2
سبقت گرفتن، جلو زدن، رد شدن، گذشتن
- The artist's work will surely pass the expectations of the critics.
- کار این هنرمند مطمئناً از حد انتظار منتقدان خواهد گذشت.
- The team's score will likely pass the national average this season.
- امتیاز این تیم احتمالاً از میانگین کشوری در این فصل سبقت خواهد گرفت.
verb - intransitive C2
تمام شدن، از بین رفتن
- The storm will pass by morning.
- طوفان تا صبح تمام خواهد شد.
- Her sadness will eventually pass.
- غم و اندوه او در نهایت از بین خواهد رفت.
verb - intransitive verb - transitive A2
پاس شدن یا کردن، قبول شدن یا کردن
- He passed the test with a grade of "A".
- او با نمره الف در امتحان قبول شد.
- The examiner passed him on his written test but failed him on his oral test.
- امتحان‌گیرنده در امتحان کتبی او را قبول کرد؛ ولی در امتحان شفاهی او را رد کرد.
- The professor passed all of the students.
- استاد همه‌ی شاگردان را پاس کرد.
verb - transitive B1
دادن
- Can you pass the salt, please?
- می‌شود لطفاً نمک را بدهید؟
- She will pass the book to her friend.
- او کتاب را به دوستش خواهد داد.
verb - intransitive verb - transitive C2
ورزش پاس دادن یا گرفتن
- She decided to pass the ball to her teammate.
- او تصمیم گرفت توپ را به هم‌تیمی خود پاس دهد.
- She chose to pass instead of taking the shot.
- او به‌جای ضربه زدن، پاس دادن را انتخاب کرد.
verb - transitive
جا زدن، قالب کردن
- She tried to pass a counterfeit ten-dollar bill.
- او کوشید یک اسکناس جعلی ده دلاری را قالب کند.
- Nowadays, a lot of bad writing passes under the name of poetry.
- این روزها بسیاری نوشته‌ی بد به‌عنوان شعر قالب می‌شود.
- He passed himself as a doctor.
- او خود را به‌عنوان پزشک جا زد.
verb - intransitive B1
(زمان) گذشتن، سپری شدن
- As the sun sets, the hours pass quickly.
- با غروب خورشید، ساعت‌ها به‌سرعت می‌گذرد.
- Days pass, each one blending into the next.
- روزها سپری و هر روز با روز بعدی یکی می‌شوند.
verb - transitive B2
(دوره‌ای را) گذراندن، سپری کردن، پشت‌سر گذاشتن، متحمل شدن
- He passed the afternoon playing video games.
- او بعدازظهر را با بازی‌های ویدیویی سپری کرد.
- They passed the long wait by chatting with friends.
- آن‌ها انتظاری طولانی را با گپ زدن با دوستان خود پشت‌سر گذاشتند.
verb - transitive B2
تصویب کردن
- The bill passed by a slim majority.
- لایحه با اکثریت قلیلی تصویب شد.
- The bill passed the senate vote.
- لایحه از تصویب سنا گذشت.
- The proposal passed by unanimous vote.
- پیشنهاد با رای همگان تصویب شد.
verb - intransitive
انگلیسی آمریکایی فوت کردن، وفات کردن، از دنیا رفتن
- She held his hand until he passed.
- دستش را تا وقتی که فوت کرد، گرفت.
- His grandfather passed peacefully in his sleep.
- پدربزرگش در خواب با آرامش از دنیا رفت.
verb - transitive formal
(از بدن) دفع کردن، بیرون دادن، خارج کردن
- The doctor advised him to pass the waste regularly for better health.
- دکتر به او توصیه کرد که برای سلامتی بهتر، مواد زائد را مرتباً دفع کند.
- It's important to drink water to help your body pass the waste efficiently.
- نوشیدن آب برای کمک به بدن شما در دفع موثر مواد زائد بسیار مهم است.
verb - intransitive
اجتناب کردن
- She decided to pass on the trivia question.
- او تصمیم گرفت که از سوال چیزهای بی‌اهمیت اجتناب کند.
- She chose to pass on the final question.
- او تصمیم گرفت که از سوال نهایی اجتناب کند.
verb - intransitive
(به حالتی دیگر) تغییر کردن
- The seasons pass quickly from winter to spring.
- فصل‌ها به‌سرعت از زمستان به بهار تغییر می‌کنند.
- Ice passes from solid to liquid when you heat it.
- هنگام گردن یخ، از جامد به مایع تغییر می‌کند.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی (در آزمون) نمره‌ی قبولی
- She was thrilled to receive a pass in her mathematics exam.
- او از گرفتن نمره‌ی قبولی در امتحان ریاضی خود هیجان‌زده بود.
- His hard work paid off with a pass in all his subjects.
- سخت‌کوشی او با نمره‌ی قبولی در تمام درس‌هایش نتیجه داد.
noun countable
انگلیسی آمریکایی (در آزمون) قبولی، موفقیت، موفق شدن
- She was relieved to receive a pass in her final exam.
- او با گرفتن قبولی در امتحان نهایی راحت شد.
- His goal was to achieve a pass in all his subjects this semester.
- هدف او این بود که در تمام دروس خود در این ترم موفق شود.
noun countable C2
ورزش (بازی) پاس
- He threw a high pass.
- او پاس بلندی داد.
- Her swift pass caught the defense off guard.
- پاس سریع او مدافعان را گیر انداخت.
noun countable B1
بلیط
- a season pass to Rudaki Hall
- بلیط ورود به تالار رودکی برای تمام فصل
- a free pass
- بلیط مجانی
noun countable B1
گذرنامه، جواز، پروانه، مجوز
- They gave the soldier a three-day pass.
- به سرباز برگه‌ی مرخصی سه روزه دادند.
- You need a pass to enter this base.
- برای ورود به این پایگاه کارت عبور لازم دارید.
noun countable
انگلیسی آمریکایی نامه‌ی خروج (از کلاس)
- She received a pass to leave class for her doctor's appointment.
- او نامه‌ی خروج از کلاس را برای قرار ملاقات دکترش دریافت کرد.
- The teacher handed out passes for students to visit the library.
- معلم به دانش‌آموزان نامه‌ی خروج داد تا از کتابخانه بازدید کنند.
noun countable
گردنه، مسیر (کوهستانی)، گذرگاه باریک (میان کوه‌ها)
- The hikers chose the scenic pass to reach the summit.
- کوه‌نوردان برای رسیدن به قله، مسیر خوش منظره‌ای را انتخاب کردند.
- Travelers often use the high pass to cross the mountain range.
- مسافران اغلب از گردنه‌ی مرتفع برای عبور از رشته‌کوه استفاده می‌کنند.
noun countable
وضعیت، شرایط (به‌ویژه برای ویرایش متن)
- The editor's pass revealed several grammatical errors in the manuscript.
- وضعیت ویراستار چندین اشتباه گرامری را در دست‌نوشته نشان داد.
- His pass focused on improving the overall flow of the narrative.
- شرایط او بر بهبود جریان کلی روایت متمرکز بود.
noun singular
گرفتاری، مخمصه، وضعیت دشوار
- They faced a tough pass, but teamwork made it manageable.
- آن‌ها با یک مخمصه‌ی سخت مواجه شدند، اما کار تیمی باعث شد آن را مدیریت کنند.
- She finally found a way to cope with the emotional pass she was experiencing.
- او سرانجام راهی برای کنار آمدن با گرفتاری احساسی‌ای که تجربه می‌کرد پیدا کرد.
verb - intransitive
حکم دادن، داوری کردن، نظر دادن
- They decided to pass after reviewing all the testimonies.
- آن‌ها پس‌از بررسی تمام شهادت‌ها تصمیم به داوری گرفتند.
- The judge allowed the case to pass, deferring the decision.
- قاضی اجازه داد پرونده به حکم دادن برسد و تصمیم را به تعویق انداخت.
verb - intransitive
(ارث، مالکیت و غیره) رسیدن، منتقل شدن
- the throne passed to the king's brother
- تاج‌وتخت به برادر شاه رسید
- home passes to the buyer upon payment in full
- پس‌از پرداخت کامل، خانه به خریدار منتقل می‌شود
verb - intransitive
رخ دادن، اتفاق افتادن، روی دادن، صورت گرفتن
- As the event began, excitement passed through the crowd.
- با شروع مراسم، شور و هیجانی در میان جمعیت رخ داد.
- I wonder what will pass next in the story.
- من متعجبم که در ادامه‌ی داستان چه اتفاقی خواهد افتاد.
verb - transitive
قدیمی غفلت کردن، اهمال کردن، فروگذاری کردن
- He chose to pass the opportunity to speak at the conference.
- او ترجیح داد از فرصت برای سخنرانی در کنفرانس غفلت کند.
- The teacher passed the assignment, leaving out important instructions.
- معلم با اهمال کردن دستورات مهم، تکلیف را انجام داد.
verb - transitive
(با موفقیت) گذراندن، پشت‌سر گذاشتن
- I hope to pass the driving test on my first attempt.
- امیدوارم در اولین تلاشم آزمون رانندگی را با موفقیت بگذرانم.
- He managed to pass the difficult interview and secure the job.
- او موفق شد مصاحبه‌ی دشوار را با موفقیت ‌پشتسر بگذارد و شغل را تضمین کند.
noun uncountable
تحقق، درک، تفهیم
- With a clear pass, he finally grasped the concept.
- با تفهیمی واضح، او در نهایت مفهوم را درک کرد.
- The sudden pass of insight left her speechless.
- درک ناگهانی بصیرت او را بی‌حرف گذاشت.
noun countable uncountable
قدیمی حرکت (مبتکرانه)
- Her clever pass left everyone in the room laughing.
- حرکت هوشمندانه‌ی او باعث شد همه در اتاق بخندند.
- The writer's novel was full of witty passes that showcased his humor.
- رمان نویسنده مملو از حرکات شوخ‌آمیز بود که طنز او را به نمایش می‌گذاشت.
noun countable
چرخه‌ی کامل (از کاری)
- A single pass can determine the durability of the material.
- یک چرخه‌ی کامل می‌تواند دوام مواد را تعیین کند.
- The engineer documented every pass in the operation log.
- مهندس هر چرخه‌ی کاملی را در گزارش عملیات ثبت کرد.
noun countable uncountable
تلاش، سعی
- The athlete's pass in training was commendable.
- تلاش این ورزش‌کار در تمرین ستودنی بود.
- His pass at the project showed great determination.
- تلاش او در این پروژه عزم زیادی را نشان داد.
noun countable
پیشنهاد جنسی
- Her flirtatious pass caught his attention instantly.
- پیشنهاد جنسی عشوه‌گرانه‌ی او، فوراً توجهش را به خود جلب کرد.
- He made a bold pass across the crowded room.
- پیشنهاد جنسی جسورانه از اتاق شلوغ انجام داد.
noun countable uncountable
ورزش گاورانی (گذراندن ماهرانه‌ی گاو از کنار گاوباز با حرکت شنل)
- The matador executed a flawless pass, showcasing his skill and bravery.
- ماتادور یک گاورانی بی‌عیب‌ونقص انجام داد و مهارت و شجاعت خود را به نمایش گذاشت.
- A well-timed pass can determine the outcome of the entire corrida.
- یک گاورانی به‌موقع می‌تواند نتیجه کل نمایش گاوبازی را تعیین کند.
abbreviation
مسافر، سرنشین
- Each pass must be checked before boarding the train.
- هر مسافر باید قبل‌از سوار شدن به قطار بررسی شود.
- The bus driver checked each pass.
- راننده‌ی اتوبوس هر مسافر را چک کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد pass

  1. noun opening through solid
    Synonyms:
    canyon cut gap gorge passage passageway path ravine
    Antonyms:
    closing closure
  1. noun authorization, permission
    Synonyms:
    admission chit comp free ride furlough identification license order paper passport permit safe-conduct ticket visa warrant
    Antonyms:
    denial grounding refusal veto
  1. noun sexual proposition
    Synonyms:
    advance approach overture play suggestion
  1. noun predicament
    Synonyms:
    condition contingency crisis crossroads emergency exigency juncture pinch plight situation stage state strait turning point zero hour
  1. verb go by, elapse; move onward
    Synonyms:
    befall blow past catch come off come to pass come up crawl cross cruise depart develop drag fall out fare flow fly fly by get ahead give glide glide by go go past happen hie journey lapse leave linger move occur pass away pass by proceed progress push on reach repair rise roll run run by run out slip away take place transpire travel wend
    Antonyms:
    get take use
  1. verb surpass, beat
    Synonyms:
    exceed excel go beyond go by leave behind outdistance outdo outgo outrace outshine outstrip shoot ahead of surmount top transcend
    Antonyms:
    fall behind lose
  1. verb succeed, graduate
    Synonyms:
    answer do get through matriculate pass muster qualify suffice suit
    Antonyms:
    fail fall behind
  1. verb give, transfer
    Synonyms:
    buck convey deliver exchange hand hand over kick let have reach relinquish send shoot throw transmit
    Antonyms:
    receive take
  1. verb cease
    Synonyms:
    blow over cash in close decease demise depart die disappear discontinue dissolve drop dwindle ebb end evaporate expire fade go melt away pass away perish peter out stop succumb terminate vanish wane
    Antonyms:
    live
  1. verb enact, legislate
    Synonyms:
    accept adopt approve authorize become law become ratified become valid be established be ordained be sanctioned carry decree engage establish ordain pledge promise ratify sanction undertake validate vote in
    Antonyms:
    deny refuse veto
  1. verb express formally
    Synonyms:
    claim declare deliver pronounce state utter
  1. verb decide not to do
    Synonyms:
    decline discount disregard fail forget ignore miss neglect not heed omit overlook pass on pass up refuse skip slight
    Antonyms:
    accept be willing
  1. verb rid of waste
    Synonyms:
    defecate discharge eliminate emit empty evacuate excrete expel exude give off send forth void

Phrasal verbs

  • pass by

    گذشتن، گذر کردن

  • pass for

    (به عنوان چیز بهتر از آنچه که هست) مورد قبول قرارگرفتن

  • pass off

    جا زدن، تقلب کردن، جعل کردن

    رخ دادن، اتفاق افتادن

  • pass out

    بی‌هوش شدن، غش کردن، از حال رفتن، از هوش رفتن

    (نظامی) پشت‌سر گذاشتن، فارغ شدن، آزاد شدن، معاف شدن

    پخش کردن، منتشر کردن

  • pass up

    رد کردن، صرف‌نظر کردن، نپذیرفتن، قبول نکردن

  • pass on

    مردن

    نظر دادن

    انتقال دادن

    چشم‌پوشی کردن، نادیده گرفتن

  • pass round

    منتشر کردن، پخش کردن

Collocations

  • bring to pass

    رویدادی را موجب شدن، ایجاد کردن

  • come to pass

    روی دادن، رخ دادن، اتفاق افتادن

  • boarding pass

    کارت ویژه‌ی سوار شدن به هواپیما

Idioms

  • pass one's lips

    1- گفتن، بر لب آوردن 2- خوردن، آشامیدن

  • pass the buck

    از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن

  • pass muster

    واجد شرایط بودن، پذیرفتنی بودن

لغات هم‌خانواده pass

  • verb - transitive
    pass

ارجاع به لغت pass

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «pass» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ بهمن ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/pass

لغات نزدیک pass

پیشنهاد بهبود معانی