با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Water

ˈwɑːt̬ər ˈwɑːt̬ər ˈwɔːtə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    watered
  • شکل سوم:

    watered
  • سوم شخص مفرد:

    waters
  • وجه وصفی حال:

    watering
  • شکل جمع:

    waters

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable A1
آب
- Please give me a glass of water.
- لطفاً لیوانی آب به من بدهید.
- If there is no water, we will die of thirst.
- اگر آب نباشد؛ از تشنگی هلاک می‌شویم.
- Our water was from springs.
- آب نوشیدنی ما از چشمه‌سارها تأمین می‌شد.
- They threatened to turn off the water.
- تهدید کردند که آب را خواهند بست.
noun uncountable A2
سطح آب (یک جا)
- We were waiting for low water.
- ما منتظر جزر بودیم.
- High water was at six o'clock.
- مد در ساعت شش بود.
noun uncountable
قدیمی ادرار
- The doctor asked the patient to provide a sample of water for testing.
- پزشک از بیمار خواست تا نمونه‌ای از ادرار برای آزمایش ارائه دهد.
- The color of the water can vary depending on a person's hydration levels.
- رنگ ادرار بسته به میزان هیدراتاسیون فرد می‌تواند متفاوت باشد.
noun plural
آب‌ها، دریاها (waters)
- Iran's territorial waters
- آب‌های ساحلی ایران
- an invasion of British waters
- تجاوز به دریاهای ساحلی انگلستان
noun
کیسه‌ی آب (نوزاد)
- After the water broke, the labor became easy.
- پس از پاره‌شدن کیسه‌ی آب، زایمان آسان شد.
- The mother-to-be was excited to feel her baby moving in the waters.
- مادر آینده از احساس حرکت نوزادش در کیسه‌ی آب هیجان‌زده بود.
noun plural
آب معدنی (the waters)
- She drinks the waters for rheumatism.
- برای روماتیسم آب معدنی می‌نوشد.
- The waters of this ancient spring are said to have curative properties.
- گفته می‌شود آب معدنی این چشمه‌ی باستانی خواص درمانی دارد.
verb - transitive B2
آب دادن، آبیاری کردن
- Pari watered the flowers.
- پری گل‌ها را آب داد.
- The orchard is watered once a week.
- باغ میوه هفته‌ای یک‌ بار آبیاری می‌شود.
- to water the horses
- به اسب‌ها آب دادن
verb - intransitive C2
آب آمدن، جاری شدن اشک (چشم)، آب افتادن (دهان)
- My eyes were watering from the smoke.
- دود چشمانم را پر از اشک کرد.
- Her mouth watered as she waited for dinner.
- وقتی منتظر شام بود، دهانش آب افتاد.
suffix
–آب (water-)
- Pollution threatens the habitat of freshwater fish.
- آلودگی زیستگاه ماهیان آب‌شیرین را تهدید می‌کند.
- A saltwater lagoon is home to a diverse range of aquatic species.
- تالاب آب‌شور محل زندگی طیف متنوعی از گونه‌های آبزی است.
noun
اقتصاد سهام آبکی (سهامی که حجم آن بیش از دارایی‌های خود شرکت صادرکننده‌ی سهام باشد)
- The stock market was flooded with worthless water.
- بازار سهام با سهام آبکی بی‌ارزش غرق شد.
- Shareholders watched helplessly as the value of their water plummeted.
- سهام‌داران با درماندگی شاهد سقوط ارزش سهام آبکی خود بودند.
noun
اقتصاد زیادنمایی (نشر سهام به‌طوری که ارزش کل آن‌ها از ارزش دارایی‌های شرکت بیشتر باشد)
- Shareholders were stunned to learn that the company's profits were based on nothing but water.
- سهام‌داران وقتی فهمیدند که سود شرکت براساس چیزی جز زیادنمایی نیست، متحیر شدند.
- The SEC launched an investigation into the company's suspicious water.
- کمیسیون بورس و اوراق بهادار (آمریکا) تحقیقاتی در مورد زیادنمایی مشکوک این شرکت آغاز کرد.
verb - transitive
اقتصاد سهام آبکی نشر کردن
- It is illegal to water in order to deceive investors.
- سهام آبکی نشر کردن به منظور فریب سرمایه‌گذاران غیرقانونی است.
- The company decided to water to attract more investors.
- این شرکت برای جذب سرمایه‌گذاران بیشتر تصمیم به سهام آبکی نشر کردن گرفت.
verb - transitive
آب ریختن، آب قاتی کردن
- When we had guests Soghra would water the soup.
- هروقت میهمان داشتیم، صغرا توی آبگوشت آب می‌ریخت.
- The chef watered the sauce.
- سرآشپز در سس آب قاتی کرد.
verb - transitive
جاری بودن در، سیراب کردن، آب رساندن، آبیاری کردن (در مورد رود)
- Zayandeh-Rood waters a part of the Esfahan plain.
- زاینده‌رود بخشی از دشت اصفهان را سیراب می‌کند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد water

  1. noun pure liquid hydrogen and oxygen
    Synonyms: Adam’s ale, aqua, aqua pura, drink, H2O, rain, rainwater, saliva, tears
  2. verb dampen; put water in
    Synonyms: baptize, bathe, damp, dilute, doctor, douse, drench, drool, flood, hose, imbue, inundate, irrigate, moisten, saturate, soak, sodden, souse, spatter, spray, sprinkle, steep, thin, wash, weaken, wet
    Antonyms: dehydrate, dry

Collocations

  • by water

    با کشتی، از راه دریا (یا رودخانه)

  • drinking water

    آب آشامیدنی

    آب خوردن، آب آشامیدنی

  • hold water

    1- آب داشتن، آب در خود نگاه داشتن 2- منطقی بودن، با واقعیات جور درآمدن

  • drill for oil (or water)

    برای دستیابی به نفت (یا آب) چاه زدن

  • duty of water

    (کشاورزی - مقدار آب لازم برای کشت هر محصول در یک ایکر acre) آبشخور، آبخور

  • tread water

    ایستاده شنا کردن، در جا شنا کردن

Idioms

  • hold water

    1- آب داشتن، آب در خود نگاه داشتن 2- منطقی بودن، با واقعیات جور درآمدن

  • in deep water

    دچار گرفتاری و دردسر شدید

    در موقعیت بد، در تنگنا، سخت گرفتار

  • in hot water

    دچار اشکالات زیاد، در وضع بد

  • like water

    (به‌ویژه درمورد پول و خرج) مثل ریگ، بی‌حساب و کتاب

  • make one's mouth water

    دهان کسی را آب انداختن، سخت مشتاق کردن

  • make water

    1- شاشیدن، ادرار (خالی) کردن (to pass water هم می‌گویند) 2- (قایق و غیره- به‌خاطر سوراخ) آب به خود راه دادن

  • pour cold water (on)

    دلسرد کردن، رد کردن، نپذیرفتن، سردی از خود نشان دادن

  • water seeks its own level

    هرکسی به اندازه‌ی استعداد و جربزه‌اش ترقی می‌کند

  • test the water(s)

    آزمودن، اکتشاف کردن، مزه‌ی دهن کسی را فهمیدن، (کاری را) به‌طور آزمایشی انجام دادن

  • water under the bridge

    کاری که شده است و قابل‌جبران نیست، کاری که از کار گذشته است، زیان و غیره که غصه خوردن درباره‌ی آن بی‌فایده است، عمل انجام شده

  • between wind and water

    در معرض خطر، پا در هوا، در وضع بد

  • blood is thicker than water

    رشته‌های خویشاوندی از روابط دیگر پایاتر و قوی‌ترند.

  • throw cold water on

    دل‌سرد کردن، تو ذوق کسی زدن

    دلسرد کردن، از شوق انداختن

  • back water

    1- (قایقرانی) با پارو یا پروانه‌ی موتور قایق را به عقب راندن، در جهت عکس راندن 2- از ادعای خود صرف‌نظر کردن، مجاب شدن، تصدیق کردن، لنگ انداختن

  • like water off a duck's back

    بی‌تأثیر، بی‌واکنش

  • take to something like duck to water

    خیلی خوب آموختن، مثل آب انجام دادن

  • go through fire and water

    سختی بسیار کشیدن، سرد و گرم روزگار چشیدن

  • fish in troubled water

    از آب گل‌آلود ماهی گرفتن، از اوضاع نابه‌سامان به سود خود استفاده کردن

  • like a fish out of water

    ناراحت، در جایی نامناسب، در محذور

  • that's water under the bridge

    غصه‌ی کار شده را نباید خورد

  • get into hot water (or be in hot water)

    دچار گرفتاری، در مخمصه، در دردسر

  • oil and water don't mix

    آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شوند، چیزهای نامتجانس را نمی‌توان تلفیق کرد

  • keep one's head above water

    1- در آب فرو نرفتن، غوطه‌ور نشدن 2- خود را (از خطر یا قرض و غیره) حفظ کردن

  • in smooth water(s)

    درحال پیشرفت منظم، در وضع ثابت و اطمینان‌بخش

لغات هم‌خانواده water

ارجاع به لغت water

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «water» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/water

لغات نزدیک water

پیشنهاد بهبود معانی