امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Live

lɪv laɪv lɪv laɪv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    lived
  • شکل سوم:

    lived
  • سوم‌شخص مفرد:

    lives
  • وجه وصفی حال:

    living

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive B1
زندگی کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، پایدار ماندن، زنده بودن، زیستن، سکون کردن، منزل کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- Some animals live for centuries.
- برخی جانوران صدها سال عمر می‌کنند.
- He lived a long life.
- او خیلی عمر کرد.
- one of the few who lived through war and famine
- یکی از اشخاص معدودی که از جنگ و قحطی جان به‌در برد
- He really knows how to live.
- او به‌راستی می‌داند که چگونه باید زیست.
- living in an apartment
- زندگی کردن در آپارتمان
- He is not expected to live through the night.
- انتظار نمی‌رود که امشب زنده بماند.
- Is his father still living?
- (آیا) پدر او هنوز زنده است؟
- (Ferdowsi) ... for he who sorrows, lives a shorter life
- ... که کمتر زید هر که او غم خورد(فردوسی)
- I now live in San Diego.
- من اکنون در ساندیاگو زندگی می‌کنم.
- Does anyone live in that house?
- آیا در آن خانه کسی سکونت دارد؟
- Fishes live in water.
- ماهی‌ها در آب زندگی می‌کنند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
خوب زیستن، خوش بودن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، زندگی کردن (به کمک چیزی)
- He still lives off his father.
- هنوز پدرش خرجی او را می‌دهد.
- to live on a pension
- با حقوق بازنشستگی زندگی کردن
- to live one's faith
- طبق دین خود زندگی کردن
- to live honorably
- با شرافت زندگی کردن
- She lives on fruits and vegetables.
- غذای او میوه و سبزیجات است.
- He lived a useful life.
- او زندگی پرثمری داشت.
- I am tired of working like a slave -- I want to live.
- از اینکه مانند یک برده کار کنم خسته شده‌ام، می‌خواهم واقعاً زندگی کنم.
- She lived her days happily.
- او ایام خود را به خوشی به‌سر می‌برد.
- I have to live up to my own moral standards, not yours!
- من باید مطابق معیارهای اخلاقی خودم زندگی کنم نه معیارهای شما!
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
در خاطره ها ماندن، باقیماندن
- Men's good deeds live after them.
- کارهای نیک مردم پس از آن‌ها باقی می‌ماند.
- That memory will live in my heart forever.
- آن خاطره همیشه در قلبم زنده خواهد بود.
adjective
سرزنده، پراشتیاق، گرم، پرانرژی، با روح، درخشان و گیرا، پویا، (موضوع و داستان و خبر و غیره) حاد، داغ، جالب، گیرا، (آتش و غیره) افروخته، سوزان، درحال سوختن
- a live organization
- یک سازمان پر فعالیت
- an old woman with live eyes
- پیرزنی با چشمان درخشان و گیرا
- Air pollution is still a live subject.
- آلودگی هوا هنوز یک موضوع مورد بحث است.
- a live color
- رنگ زنده
- today's live issue
- مطلب داغ امروز
- a live spark
- اخگر درخشان
نمونه‌جمله‌های بیشتر
adjective
(چاپ) صفحه‌بندی شده، آماده‌ی چاپ
adjective
به حالت طبیعی، (سنگ و مواد کانی) استخراج نشده، نابرهیخته
- live rocks
- سنگ‌های دست‌نخورده
adjective
دارای خاصیت جهش (مانند توپ و لاستیک)، هجاک، جهش‌مند، جهمند
- a live rubber ball
- گوی لاستیکی جهمند
adjective
(چوب کبریت) آماده‌ی آتش زدن، (هنوز) نسوخته، (مواد منفجره) هنوز منفجر نشده (ولی آماده‌ی آن)، ترکیدنی، رزمی، (سیم و غیره) برق دار، گیرنده
- a live match
- کبریت زنده
- live ammunition
- مهمات رزمی (آماده‌ی کاربرد)
- a live wire
- سیم برق‌دار
- live charcoal
- زغال سرخ، زغال گرفته
- He tossed a live cigarette out of the window.
- سیگار روشن را از پنجره بیرون انداخت.
- a live volcano
- آتش‌فشان فعال
- live cartridge
- فشنگ رزمی
نمونه‌جمله‌های بیشتر
adjective
زنده (در برابر: مرده dead) وابسته به زنده بودن و زندگان
- a live bomb
- بمب زنده
- This ship carries live sheep from Australia to Iran.
- این کشتی گوسفند زنده از استرالیا به ایران حمل می‌کند.
- live fish
- ماهی زنده
adjective
(رادیو و تلویزیون و غیره) برنامه‌ی زنده
- live coverage
- گزارش زنده، گزارش مستقیم
- a live broadcast
- پخش زنده، پخش مستقیم
adjective
(مکانیک) گردانگر، نیرو رسان
- the live center of a lathe
- مرکز گردنده‌ی ماشین‌تراش
adjective
ورزش درحین بازی، مشغول بازی
- A live ball.
- توپ که دارند با آن بازی می‌کنند.
- What happens if I live out my savings?
- اگر پس از تمام شدن پس‌اندازم زنده باشم چی؟
adverb
به طور زنده
- Music broadcast live from a concert.
- موسیقی که به‌طور زنده از یک کنسرت پخش می‌شود.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد live

  1. adjective existent
    Synonyms:
    alive animate aware breathing conscious living vital
    Antonyms:
    dead non-existent
  1. adjective energetic, vigorous
    Synonyms:
    active alert brisk burning controversial current dynamic earnest effective effectual efficacious efficient functioning hot lively operative pertinent pressing prevalent running topical unsettled vital vivid working
    Antonyms:
    apathetic dispirited inactive lethargic
  1. verb exist
    Synonyms:
    abide be be alive breathe continue draw breath endure get along get by have life last lead maintain make it move pass persist prevail remain remain alive subsist survive
    Antonyms:
    cease depart die
  1. verb inhabit a dwelling
    Synonyms:
    abide bide bunk crash dwell hang one’s hat hang out locate lodge nest occupy perch reside roost settle
    Antonyms:
    not use
  1. verb enjoy being alive
    Synonyms:
    be happy delight experience flourish love luxuriate make the most of prosper relish savor take pleasure thrive
  1. verb make money to support living
    Synonyms:
    acquire a livelihood earn a living earn money fare feed get along get by maintain make ends meet make it profit subsist support

Phrasal verbs

  • live down

    (با وجود خاطرات تلخ) به زندگی ادامه دادن

  • live in

    در محل خدمت (یا پیش‌خدمتی) خود زیستن

  • live out

    بقیه‌ی عمر خود را در جای دیگری سپری کردن

    تحقق بخشیدن به خواسته و آرزو

    دور از محل کار خود زندگی کردن

    خارج از شهر زندگی کردن

  • live up to

    انتظارات را برآورده کردن، به جا آوردن

  • live with

    1- با کسی زندگی کردن، در خانه‌ی کسی زندگی کردن، هم‌خانه بودن 2- هم‌خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

Idioms

  • live and let live

    در کار دیگران دخالت نکردن، به کار مردم کاری نداشتن (سرت تو کار خودت باشه) (عیسی به دین خود، موسی به دین خود)

  • live high

    با تجمل زندگی کردن، در رفاه زیستن

  • live it up

    خوش گذراندن، حال چیزی را بردن

  • live well

    1- در رفاه و تجمل زندگی کردن 2- پارساوار زیستن

  • live with

    1- با کسی زندگی کردن، در خانه‌ی کسی زندگی کردن، هم‌خانه بودن 2- هم‌خوابگی کردن با 3- تحمل کردن، ساختن با، تاب آوردن

  • where one lives

    (عامیانه) در جای حساس و آسیب‌پذیر

لغات هم‌خانواده live

  • verb - intransitive
    live
  • adverb
    live

ارجاع به لغت live

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «live» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/live

لغات نزدیک live

پیشنهاد بهبود معانی