امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Set

set set
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    set
  • شکل سوم:

    set
  • سوم‌شخص مفرد:

    sets
  • وجه وصفی حال:

    setting
  • شکل جمع:

    sets

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive B2
قرار دادن، گذاردن، نهادن، مرتب کردن، چیدن، نشاندن، کار گذاشتن، سوار کردن، جا انداختن، آغاز کردن، مستقر شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- You can't set a price on good health.
- برای سلامتی نمی‌توان قیمت معلوم کرد.
- to set a record for the half mile
- رکورد مسابقه‌ی نیم مایلی را شکستن
- to set a new record for government spending
- هزینه‌ی دولت را به حد بی‌سابقه‌ای رساندن
- to set an example of generosity
- نمونه‌ی سخاوت شدن
- to set fruit trees
- درخت میوه کاشتن
- to set out seedlings
- نشا کاشتن
- The current set them eastward.
- جریان آب آنان را به سوی شرق راند.
- to set one's face toward home
- صورت خود را به سوی منزلگاه چرخاندن
- to set sentries at a gate
- جلو در نگهبان مستقر کردن
- He set out on a long journey.
- او به یک مسافرت طولانی رفت.
- When are we setting off?
- کی حرکت می‌کنیم؟
- to set to work
- به کار پرداختن
- The sun sets at six o'clock.
- خورشید ساعت شش غروب می‌کند.
- to set bounds to ambition
- برای جاه‌طلبی حدودی معلوم کردن
- to set two brothers against each other
- دو برادر را با هم بد کردن
- Bad management set the company back by ten years.
- سوء‌ مدیریت شرکت را ده سال عقب انداخت.
- She set the dog on the strangers.
- سگ را به غریبه‌ها کیش کرد.
- I have to set my watch.
- باید ساعتم را تنظیم کنم.
- to set a king on the throne
- پادشاه را بر تخت نشاندن
- go set this trap for another bird
- برو این دام بر مرغ دگر نه
- to set a book on the table
- کتابی را روی میز گذاشتن
- to set foot on land
- بر خشکی گام نهادن
- to set the ladder against the wall
- نردبان را بر دیوار قرار دادن
- to set a stone on a grave
- سنگ روی قبر گذاشتن
- to set pen to paper
- قلم بر کاغذ نهادن
- to set a dish before a guest
- بشقاب جلو مهمان گذاشتن
- Various hardships have set their marks on him.
- سختی‌های گوناگون بر او اثر گذاشته‌اند.
- to set a wheel on an axle
- چرخ را بر محور نصب کردن
- to set fire to something
- چیزی را آتش زدن
- to burn a paper by setting a match to it
- کاغذی را با کبریت زدن به آن سوزاندن
- Rustam set spurs to his horse.
- رستم به اسبش مهمیز زد.
- all the happenings set down in his diary
- همه‌ی رویدادهایی که در خاطراتش نوشته شده است
- set down all the items in one column
- همه‌ی اقلام را در یک ستون بنویس
- to set a child on horseback
- کودک را بر پشت اسب نشاندن
- to set a thermostat
- ترموستات را میزان کردن
- to set a broken finger
- انگشت شکسته را جا انداختن
- to set one's jaw
- فک خود را محکم بستن
- This cement sets quickly.
- این سیمان زود سفت می‌شود.
- Pectin sets jelly.
- پکتین ژله را می‌ماساند.
- to set the dinner table
- میز شام را چیدن
- to set a scene
- صحنه را آراستن
- type setting
- حروف‌چینی
- to set a boat afloat
- قایق را شناور کردن
- when the slaves were set free
- وقتی که بردگان آزاد شدند
- to set the door ajar
- در را باز گذاشتن
- Old age sets him apart from others.
- سالخوردگی او را از دیگران جدا می‌کند.
- to set the bells a-ringing
- زنگ‌ها را به صدا درآوردن
- to set a wedding day
- روز عروسی را معین کردن
- to set certain conditions as part of the contract
- برخی شرایط را به عنوان بخشی از قرارداد تعیین کردن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
دست، دستگاه، دسته، یک دست
- a wireless set
- دستگاه بی‌سیم
- a television set
- دستگاه تلویزیون
- a set of china dishes
- یک دست ظرف چینی
- a set of false teeth
- یک دست دندان عاریه
noun countable
دوره، مجموعه
- set function
- تابع مجموعه‌ای
- set theory
- نظریه‌ی مجموعه‌ها
- a set of magazines
- یک دوره مجله
noun countable
جهت، سمت
adjective
دقیق، روشن، مصمم، آماده، ثابت
- We're all set.
- ما آماده‌ایم.
- I am all set to go.
- من کاملاً مصمم به رفتن هستم.
- She is set upon buying that house.
- او مصمم است آن خانه را بخرد.
- a set wage
- مزد ثابت
- at a set time
- در وقت معین
- get set to run
- آماده‌ی دویدن شدن
- a set speech
- نطقی که از قبل تهیه شده است
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد set

  1. adjective decided
    Synonyms:
    agreed appointed arranged bent certain concluded confirmed customary dead set on decisive definite determined entrenched established firm fixed hanging tough immovable intent inveterate ironclad locked in obstinate pat pigheaded prearranged predetermined prescribed regular resolute resolved rigid rooted scheduled set in stone settled solid as a rock specified stated steadfast stiff-necked stipulated stubborn unflappable usual well-set
    Antonyms:
    indefinite undecided unfixed
  1. adjective firm, hardened; inflexible
    Synonyms:
    entrenched fixed hard and fast hidebound immovable jelled located placed positioned rigid settled sited situate situated solid stable stiff strict stubborn unyielding
    Antonyms:
    flexible movable soft unfixed
  1. noun physical bearing
    Synonyms:
    address air attitude carriage comportment demeanor deportment fit hang inclination mien port position posture presence turn
  1. noun stage setting
    Synonyms:
    flats mise en scène scene scenery setting stage set
  1. noun group, assortment
    Synonyms:
    array assemblage band batch body bunch bundle camp circle clan class clique clump cluster clutch collection company compendium coterie crew crowd faction gaggle gang kit lot mob organization outfit pack push rat pack sect series
    Antonyms:
    individual single
  1. verb position, place
    Synonyms:
    affix aim anchor apply arrange bestow cast deposit direct embed ensconce establish fasten fix head insert install introduce lay level locate lock lodge make fast make ready mount park plank plant plop plunk point post prepare put rest seat settle situate spread station stick train turn wedge zero in
    Antonyms:
    displace remove
  1. verb decide upon
    Synonyms:
    agree upon allocate allot appoint arrange assign conclude decree designate determine dictate direct establish estimate fix fix price impose instruct lay down make name ordain prescribe price rate regulate resolve schedule settle specify stipulate value
  1. verb harden
    Synonyms:
    become firm cake clot coagulate condense congeal crystallize fix gel gelate gelatinize jell jellify jelly solidify stiffen thicken
    Antonyms:
    liquefy soften
  1. verb decline
    Synonyms:
    descend dip disappear drop go down sink subside vanish
    Antonyms:
    ascend go up rise
  1. verb start, incite
    Synonyms:
    abet begin commence foment initiate instigate provoke put in motion raise set on stir up whip up
    Antonyms:
    discourage dissuade end finish halt hinder

Phrasal verbs

  • set about

    آغاز کردن، شروع کردن (به کاری)

  • set against

    1- موازنه کردن، ترازبندی کردن 2- مقایسه کردن 3- دشمنی کردن (با کسی)

  • set apart

    1- جدا کردن، سوا کردن 2- (برای کاری) نگه‌داشتن، کنار گذاشتن

  • set aside

    رد کردن، مردود شمردن، کنار زدن

    کنار گذاشتن، ذخیره کردن

    فسخ کردن، باطل کردن

  • set back

    (ساعت را) عقب کشیدن

    عقب انداختن

    خرج برداشتن

  • set down

    قرار دادن، کار گذاشتن

    زمین گذاشتن

    (هواپیما) نشاندن، فرود آوردن

    یادداشت کردن، نوشتن، ضبط کردن

    وابسته دانستن (به چیزی)، نسبت دادن

    (قانون و مقررات) برقرار کردن

  • set forth

    گفتن، بیان کردن

    عازم شدن

  • set in

    گنجاندن، جا دادن

    تثبیت شدن

  • set off

    آغاز کردن، شروع کردن

    (در اثر مقایسه) نمایان کردن

    تلافی کردن، جبران کردن، عوض دادن، خنثی کردن

    ترکاندن، منفجر کردن

    زیبا کردن، زینت دادن، پیراستن

  • set on

    حمله کردن، یورش بردن

    (سگ را) به حمله یا خشونت ترغیب کردن، واداشتن

    تحریک کردن، برافروختن

    پیش رفتن، ترقی یافتن

  • set out

    به تفصیل شرح دادن

    نقشه کشیدن، طرح ریختن

    قصد کردن، عهده‌دار شدن، متقبل شدن

    شروع به‌ کار کردن

  • set to

    آغاز کردن، شروع به کار کردن

    شروع به جنگ کردن

  • set up

    راه‌اندازی کردن، دایر کردن

    فرازاندن، در جای بلند قرار دادن

    تنظیم کردن، ترتیب دادن

    مجهز کردن، آماده کردن

    موجب شدن

    به قدرت رساندن

    شاد و خرم کردن

    خود را بزرگ‌تر از واقعیت جلوه دادن

    به دام انداختن، فریب دادن

    (برای شروع کسب‌وکار) سرمایه دادن

    ماسیدن، جامد شدن

  • set upon

    با خشونت حمله کردن

Collocations

  • set sail

    (برای عزیمت) بادبان‌ها را گستردن، (سفر دریایی) آغاز کردن

    (کشتی) حرکت کردن، بادبان گشودن

    (سفر دریایی) آغاز کردن

  • empty set

    (ریاضی) مجموعه‌ی تهی

  • a complete set

    (در مورد قاشق و چنگال و چینی و ابزار و غیره) یک دست کامل

  • set fire to

    آتش زدن، دچار حریق کردن، سوزاندن

  • set free

    آزاد کردن، رها کردن، ول کردن

  • set at naught

    ناچیز شمردن، تحقیر کردن، به مبارزه طلبیدن

  • set in order

    منظم و مرتب کردن، سامان بخشیدن

  • of set purpose

    1- به‌منظور خاص، به هدف معین 2- به عمد، به‌طور عمدی

  • set designer

    طراح صحنه، صحنه‌آرا، طراح دکور

  • set a trend

    (گرایش یا مد جدیدی را) باب کردن، رواج دادن

Idioms

  • set straight

    در جریان گذاشتن، مطلع کردن، روشن کردن

  • set one's teeth on edge

    1- (در اثر خوردن چیز ترش و غیره) دندان را کند کردن، کند شدن دندان 2- به حالت چندش درآوردن (مثلا با کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه) 3- برانگیختن، ناراحت کردن، آزردن

    2- (بسیار) ناراحت کردن، رنجه داشتن

ارجاع به لغت set

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «set» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/set

لغات نزدیک set

پیشنهاد بهبود معانی