با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Come

kʌm kʌm
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    came
  • شکل سوم:

    come
  • سوم شخص مفرد:

    comes
  • وجه وصفی حال:

    coming

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive A1
آمدن
- Come evening, he will come back.
- شب که بیاید او باز خواهد گشت.
- Your name came up several time too.
- اسم تو هم چندین بار به میان آمد.
- He came into the room.
- او به داخل اتاق آمد.
- He came and went again.
- او آمد و دوباره رفت.
- Are you coming to the party tonight?
- امشب به مهمانی می‌آیی؟
- He comes from Gilan.
- اهل گیلان است، از گیلان می‌آید.
- Ten comes after nine.
- ده بعد از نه می‌آید.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
رسیدن
- How did the election come out?
- انتخابات به کجا رسید؟
- Help will come soon.
- به زودی کمک خواهد رسید.
- The house came to him after the death of his father.
- پس از مرگ پدرش خانه به او رسید.
verb - intransitive
(به ذهن) خطور کردن، به یاد آمدن، (در فکر) تکوین یافتن
- Her name finally came to him.
- بالأخره نامش را به یاد آورد.
verb - intransitive
روی دادن، روی آوردن
- Success came to him early in life.
- موفقیت در اوان زندگی به او روی آورد.
verb - transitive
نزدیک شدن (سن)
verb - intransitive
(عامیانه) انزال کردن، آمدن (آب منی)
verb - transitive adverb interjection
قسمت سوم فعل Come
verb - transitive
به عهده گرفتن
verb - intransitive
حاصل شدن، به دست آمدن، به وقوع پیوستن
- Success will come through effort.
- موفقیت در اثر کار و کوشش به دست می‌آید.
- Illness may come from a poor diet.
- غذای بد ممکن است موجب بیماری گردد.
- He came up with a solution.
- او راه‌حلی را ارائه داد.
verb - intransitive
پیش رفتن، ادامه داشتن، جلو رفتن
- It's coming along fine.
- دارد به خوبی پیشرفت می‌کند.
- The bus line comes near the hotel.
- خط اتوبوس تا نزدیکی هتل ادامه دارد (می‌آید).
- How is (the construction of) your new house coming along?
- ساختمان خانه‌ی جدیدتان در چه حال است؟
verb - intransitive
از نسل و تبار به‌خصوصی بودن، از محل به‌خصوصی بودن (با from)
- He comes from an aristocratic family.
- او از خانواده‌ی اشرافی است.
verb - intransitive
ناشی شدن از
verb - intransitive
(آمریکا - عامیانه) به سزای خود رسیدن
- He got what was coming to him.
- او به مکافات عمل خود رسید.
verb - intransitive
(به ارث) رسیدن
verb - intransitive
(متداول یا شل و غیره) شدن
- My shoelace came loose.
- بند کفشم شل شد.
verb - intransitive
وجود داشتن، در دسترس بودن
- This dress comes in three sizes.
- این پیراهن در سه اندازه موجود است.
verb - intransitive
بالغ شدن بر (با: to)
- The price comes to one thousand tomans.
- قیمت به هزار تومان بالغ می‌شود.
interjection
(حرف ندا حاکی از بی‌صبری یا انتقاد یا ناخشنودی) ای بابا!، ول کن بابا!، بیا!
- Oh come! it's not that bad!
- آن‌قدرها هم بد نیست بابا!
- Come here!
- بیا اینجا!
- He came down with a bad cold.
- سرماخوردگی بدی پیدا کرد.
- A feeling of fear came over me.
- احساس ترس بر من مستولی شد.
- A light breeze came up.
- نسیم خفیفی وزید.
- He came in fifth.
- او نفر پنجم شد.
- This word has come into use recently.
- این واژه اخیراً متداول شده است.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد come

  1. verb advance, approach
    Synonyms: appear, arrive, attain, be accessible, be at disposal, become, be convenient, be handy, be obtainable, be ready, blow in, bob up, breeze in, burst, buzz, check in, clock in, close in, draw near, drop in, enter, fall by, fall in, flare, get, get in, happen, hit, hit town, make it, make the scene, materialize, move, move toward, near, occur, originate, pop in, pop up, punch in, punch the clock, reach, ring in, roll in, show, show up, sign in, sky in, spring in, turn out, turn up, wind up at
    Antonyms: depart, go, leave, recede, retreat
  2. verb happen
    Synonyms: befall, betide, break, chance, come to pass, develop, fall, hap, occur, take place, transpire, turn out
  3. verb extend, reach
    Synonyms: add up, aggregate, amount, become, come over, develop, expand, get, go, grow, join, mature, number, run, run into, spread, stretch, sum to, total, turn, wax

Phrasal verbs

  • come about

    اتفاق افتادن، پیش آمدن، روی دادن، رخ دادن

  • come across

    (منظور یا پیام) واضح بودن، رسا بودن

    اتفاقی ملاقات کردن، اتفاقی یافتن

    موافق بودن برای داشتن رابطه‌ی جنسی

  • come along

    همراه آمدن، مشایعت کردن، همراهی کردن

    پیشرفت کردن، پیش رفتن

  • come around (or round)

    1- احیا شدن، بهبود یافتن، (از بی‌هوشی) به هوش آمدن 2- تغییر مسیر دادن 3- اجابت کردن 4- (عامیانه) به ملاقات آمدن

  • come at

    حمله کردن، حملات پی‌درپی کردن

    رسیدن، نزدیک شدن، نائل شدن

    شرایطی را پذیرفتن، موافقت کردن

  • come back

    مراجعت کردن، بازگشتن، برگشتن، بازآمدن

    برگشتن به حالت قبل، دوباره رواج یافتن، دوباره باب شدن

    برگرداندن، پس دادن

  • come between

    جدا کردن، نفاق افکندن، موجب جدایی شدن، بین (دو یا چند نفر) قرار گرفتن

  • come by

    به‌ دست آوردن، حاصل کردن، پیدا کردن

    به دیدار رفتن

  • come down

    (از مقام یا دارایی یا قدرت و غیره) تنزل کردن، پایین رفتن

    فرود آمدن، نزول کردن

    (مبلغ و مقدار و میزان) رسیدن، شدن

    بیمار شدن

    اتفاق افتادن، پیش آمدن، روی دادن، رخ دادن

  • come down on (or upon)

    سرزنش کردن، (به شدت) انتقاد یا مؤاخذه کردن

  • come down with

    بیماری گرفتن، مبتلا شدن

  • come forward

    (برای توضیح یا کمک) داوطلب شدن

  • come in

    وارد شدن (به اتاق یا ساختمان)

    رسیدن، آمدن (به یک نقطه‌ی خاص) (اتوبوس و قطار و هواپیما و غیره)

    موجود شدن، آمدن (به بازار)، در دسترس قرار گرفتن (محصول)

    اعمال شدن (قانون و دستورالعمل و غیره)

    مد شدن، متداول شدن

    رسیدن، دریافت شدن (خبر و اطلاعات و غیره)

    به دست آمدن، حاصل شدن، درآمدن (پول و غیره)

    وارد شدن

    نفر ... شدن، رتبه‌ی ... را به دست آوردن، به مقام ... رسیدن (رقابت و مسابقه)

    وارد شدن (شروع نواختن یا آواز خواندن به عنوان بخشی از یک قطعه‌ی موسیقی برای اولین بار یا پس از مکث)

    بالا آمدن (آب)

  • come in for

    در معرض قرار گرفتن

  • come into

    حاصل کردن، به دست آوردن، به ارث بردن

    داخل شدن، ملحق شدن

  • come off

    باز شدن، جدا شدن

    موفق بودن، به مقصود رسیدن

  • come on

    (هنرپیشه) بر صحنه ظاهر شدن، روی صحنه آمدن

    پیشرفت کردن، جلو رفتن، پیش رفتن

    (بیماری) شروع شدن، گرفتن

    (بازیکن) به میدان آمدن، به بازی آمدن

    (فیلم) اکران شدن، روی پرده آمدن، نمایش داده شدن

    روی دادن، رخ دادن، اتفاق افتادن

    به نظر آمدن، ظاهر شدن، نمودن

    (اعتیاد) ترک کردن

    (دستگاه و ماشین) شروع به کار کردن

    (موضوع) مطرح شدن، بررسی شدن

    (نمایش‌نامه) اجرا شدن، به اجرا آمدن

  • come on!

    زود باش! یالا!، عجله کن! آغاز کن!، راه بیفت!، بیا برویم!

  • come on to

    (عامیانه) پیشنهاد جنسی (شهوانی) کردن به، اشاره یا کنایه‌ی جنسی کردن، غمزه کردن

  • come out

    1- آشکار شدن، واضح شدن 2- (برای فروش یا بازرسی و غیره) ارائه شدن 3- پاگشا کردن، (رسماً به اجتماع) معرفی کردن (به ویژه دختر دم بخت را) 4- (به پایان یا به نتیجه و غیره) رسیدن 5- (در مورد همجنس‌بازان) ترجیح جنسی خود را اعلام کردن (come out of the closet هم می‌گوی

  • come out for

    موافقت خود را (با لایحه یا کاندید و غیره) اعلام کردن، پشتیبانی کردن از، صحه گذاشتن

  • come out with

    افشا کردن، آشکار کردن

    حرفی غیرمنتظره را در ملأ عام زدن، اعلام کردن

  • come through

    (خبر یا منظور و پیام) رسیدن، بیان کردن، دریافت کردن، دریافت شدن، درک کردن، نشان دادن، فرستادن

    رفتن، آمدن، رسیدن

    سر قول خود ماندن، به تعهد خود عمل کردن، انجام دادن، عمل کردن

    تحمل کردن، طاقت آوردن، تاب آوردن، بهبود یافتن (بعد از بیماری)، زنده ماندن، جان سالم به در بردن

  • come to

    به هوش آمدن

    به ذهن رسیدن، به ذهن خطور کردن، فهمیدن، دریافتن

    (به مقدار یا مبلغی) رسیدن، بالغ شدن، شدن

    کار به جایی کشیدن یا رسیدن، طوری شدن وضعیت یا اوضاع، به موقعیت یا جایگاهی رسیدن، به جایی رسیدن

    (کشتی) لنگر انداختن، توقف کردن، استراحت کردن

    سر کشتی را به سوی باد چرخاندن

  • come up

    (خورشید) بالا آمدن، طلوع کردن

    (شخص) نزدیک شدن

    ارتقا یافتن، ترقی کردن

    (حادثه) پیش آمدن، اتفاق افتادن

    (برنامه، نقشه) عملی شدن، تحقق یافتن، صورت گرفتن

    (گیاه) سبز شدن، رشد کردن

    (مسئله و موضوع) مطرح شدن، طرح شدن، مورد بحث قرار گرفتن، بررسی شدن

    (قرعه‌کشی) اسم درآمدن، بردن، برنده شدن

  • come upon

    اتفاقی پیدا کردن، اتفاقی برخورد کردن

    حمله کردن، یورش بردن، هجوم آوردن

  • come up to

    نزدیک شدن

  • come up with

    (راه حل، ایده یا بهانه) پیدا کردن، یافتن، خلق کردن، تولید کردن، نوآوری کردن

  • come over

    تغییر موضع دادن، تغییر عقیده دادن، نظر خود را عوض کردن

    سر زدن، (با کسی) دیدن کردن، جایی رفتن

    (احساسات) دست دادن، غلبه کردن، دچار شدن، مستولی شدن، فرا گرفتن

    (فصل، جشن، رویداد) بازگشتن، فرا رسیدن، باز آمدن

Idioms

  • as good (or tough or strong) as they come

    بهترین (یا سرسخت‌ترین یا قوی‌ترین)

  • come again?

    (عامیانه) چی گفتی؟، دوباره بگو(یید)

  • come and get it

    (عامیانه) غذا آماده است، بیا(یید) سر سفره، احضار به میز خوراک

  • come off it!

    (عامیانه) دست بردار!، ول کن بابا!

  • come one's way

    اتفاق افتادن، تجربه کردن، فرا رسیدن، رخ دادن، پیش آمدن

  • cross that bridge when you come to it

    چو فردا شود فکر فردا کن، نگران چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده است نباش

ارجاع به لغت come

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «come» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/come

پیشنهاد بهبود معانی